میدونم، میدونم که افتادم رو دور پرگویی. اما میخوام باز خودم رو با اسم کوچیک صدا بزنم و بگم این درست نیست و باید بجنگی. چیزهایی هست که رو دوش انسان سنگینی میکنه و کم کم دارم میفهمم که مسولیت انسان چقدرها که سنگین و زیاده. و میخوام به نزدیکانم که تقریبا اینجا رو میخونن این اطمینان رو بدم که من این مسولیت رو به اتمام میرسونم.(که البته برایاین مسولیت پایانی نیست.Any way ) از این نقطه که با اتفاق های زیادی باید واقعا، واقعی واقعی بجنگم، حس ها و حال هایی که خودم برای خودم تو سال ها رقم زدم، خونه های حسرتی که خودم با دستای خودم تو این سه چار سال خشت به خشتشو چیدم. و اون خونه ها رو باید خراب کنم، بنایی که چندساله ساختم باید تموم بشه. آقای فلانی! بایست بشه اونجور که باید. باید بگ به خودم که حسرت گذشته رو چه سود فلانی؟ ولی خب واقعا دارم سودشو میبینم. این جنگ تو سه ماهه اخیر مغلوب من شد، با هر زوری که بود. کشوندم خودمو، میخوام به روحم این جسارت و اطمینان رو بدم که باقیشم اگه قرار باشه بکشونم خودمو میکشونم، روحم باید عادت کنه تو بطن تمامی ذلت ها عزیز باشه، روحم باید بفهمه که باید هر جور شده بجنگه، نه حتی به امید پیروزی و تنهشتنِ بعد جنگ که رسالتش جنگیدنه، چه تو بطن نروژ باشه و پنجرش تو همچون منظره ای باز بشه، چه تو بطن کثافت و ریا و لجنِ محیطی و محاطی باشه . باس بجنگه، آسایش تامی نیست. گرچه امروز صبح برام یادآور دوره های طولانی افسردگیم بود که از ساعت ۴ هیچ خوابی دیگه نداشتم ولی با زور خودمو خواب میکردم که تنها بیدار نشم. اما جسارت و گستاخی رو به نازک آرای روحم یاد میدم.
(همزه رو هم یادم رفته بود کجا بود)
نروژ با شکوه هستن ایشون :)
صحبت خاصی ندارم، منتها ۲۰ نفری که میخونن من رو و هیچ نشونی ازشون ندارم من رو آزار میدن(بیاید خودتون رو بگید به من لعنتیا، کارتون ندارم) . البته الان بهانه گیر هم شدم. اصولا فکر میکردم این کرختی نهایتا تا الانا دیگه از من بکشه بیرون، منتها شواهد دارن به خاطرم میرسونن که: پلشت! این تویی که باید به کرختی فائق بیای و این صحبتا. فعلا سعی ندارم این تنهاییم رو عمیق تر کنم، و خب باید بشینم برنامهی مبسوط و دقیقی برای ادامه زندگی بچینم. از این لحظه اگه کسی بپرسه باید بگم که احساس ضعف شدیدی در برابر زندگی میکنم و این گذار با بیروحی عمیقی، با تلخیِ مضاعف طی میشه. حتی امروز به گریه هایی که جلوی بقیه داشتم نگاه کردم، و دیدم شت! من چقدر گریه عو اَم، یه لحظه از خودم خجالت کشیدم، نمیدونم برا چی، حتی همسرم هم یادمه تو اون دوسالی که پیش هم بودیم، بیشتر، خیلی بیشتر در ظاهر گریه کرده بودم، نمیدونم خوبه یا بد، ولی اشک منو راحت میشه کنار آدمایی که مقدار خوبی احساس صمیمیت میکنم باهاشون درآورد، خلاصه اینطوره، چندتا دوست تو دانشگاه برام مونده که به ارتباط باهاشون دلخوش و شاید مجبورم، البته که دوستشون دارم ها، ولی استحکاکم بایست کم باشه!
باید خودم رو با اسم خطاب کنم و بگم، ببین! نهایتا تا امشب باید به این سبکسری و حقارت خط بطلان بکشی.
زندگی کماکان سپری میشه، البته یه وجود کمرنگی که شبیه سرنوشته داره میگه که کرونا میگیری نهایتا تو هفته بعد و بگا میری، که خب جواب ما بهش چیه؟ آفرین :))
ادامه مطلب
از حواشی که بگذرم، جدیدها یاد گرفتم که ارزن بگیرم و بریزم لب پنجره،کنار لونه ای که برای پرندهها درست کردم، مسکن خوبی برای گذار از دورهی طی کردن و شناختن فردیت هست، یکی از دوستهای نزدیکم که تقریبا زیاد باهاش گفتِ مگو داشتم گفت ترجیح میده باهام صحبتی نداشته باشه، جدیدا ها همه چی خیلی مسالمت آمیز داره شروع یا تموم میشه. و این اتفاقات اخیر شروع پرقدرتی بر دورهای هست که باید خودم رو بشناسم و نقاط اتکای فردی خودم رو کشف یا ترمیم کنم.
و الان که دارم مینویسم گنجشک ها و کفتر ها دارن لب پنجره غوغا میکنن و این التیام خوبی بر احجام فردیت منه.
تصمیم گرفتم سیگار رو آروم آروم ترک کنم، میدونم یک روز میام اینجا رو میخونم و به خودم افتخار میکنم که تونستم سیگار رو ترک کنم، چون میدنید که ؟ سیگار یکی از بدترین چیزهایی هست که میتونه جای افراد و افکار رو پر کنه، هر روزی که کشیدم یا نکشیدم مینویسم ته نوشته هام وضعیت رو.
کتابم رو هم قول میدم بی اعتنا به جریانات سهمگین و پرخروش زندگی وقت مناسبی براش بگذارم و شاید شاید شاید تا آخر تعطیلات عید پیشنویسش رو آماده کنم.
کنار آزادراه نشستم تو ماشین، بیابونه و بارون ،ترکیب بارون و شیشه جلو که میدونید چجوره؟ یه جور غریبیه،خیلی غریب. من یه جایی دیگه خوابم میگیره، چشام سنگین میشه، صدای بوق اتوبوس میاد و من تو اون شهری نفس میکشم که یه روزی با همدمم، همراهم نفس میکشیدیم، من از اون شهر رفتم، ولی هنوز اینجاست و صدای نفساشو میشنوم، همیشه به رفیقام میگفتم، دوتا زن و شوهر وقتی از هم جدا میشن شاید زیاد غصه نداشته باشه، شاید به اندازه کافی دوتاشون از هم خسته شده باشن که راحت تر باشه جدایی براشون، اما دوتا آدم که حتی هنوز دوماهه زندگیشونه، هنوز نامزدن،یه زندگی الکن دارن، سخت تره، خیلی سخت تره. بگذریم.
احساس بیهودگیِ خفیفی میکنم، رضا ناراحت بود، گفتم چرا؟ گفت دوست دخترم میگه دوسم نداره، میگم خب تو که زیاد وابستش نبودی، میگه بودم و من بهش میگم فردیت، رضا! بهترین وقته که فردیت خودت رو دریابی، میگه میخواستم باهاش برم فلان کشور، یاد خودم میافتم، خب بگذریم. بارون هنوز داره میزنه و شرّهی بارون روی شیشه من رو هیبنوتیزم میکنه، چشامو میبندم، چیزایی رو تصور میکنم که نباید. ما کم به ذهن بها میدیم، ذهن میتونه عین واقعیت ما رو ببره تو یه مکان، تو یه حالت، تتو آغوش یه آدم. بگذریم میخواید؟ وضعیت خوبه، اینجا مجبورم بیهوده و خسته باشم، الان که بخوابم، ظهر که بیدار میشم شاید کمتر فکری و خسته باشم، ولی قول میدم جمعه درست میشه.
حالا حکایت زندگی حکایت عجیبیه، یسری گنگ خواب دیده ول شدیم تو دنیا، ولی خودِ من، هر چی دارم پیر میشم بیشتر میفهمم، این خوبه، حالا البته یجورایی هم رو یه لبههایی دارم راه میرم که یهو دیدی با کله رفتم تو نجسیها، ولی میدونید، با تمام این افسردگیها و اینهایی که دارم باهاش روز رو شب میکنم، کم کم دارم کوچک بودنِ بزرگیم رو میفهمم، یا شاید هم بزرگ بودنِ کوچکی، اینو هنوز دقیق نمیدونم. اما یه چیزی رو فهمیدم :
دنیا پر از تناقضه، هرکی تناقضایِ بیشتری رو بتونه هضم کنه، انگاری که دنیا رو بهتر و بیشتر فهمیده، انگاری بهتر زندگی کرده.
خب. ببینید. امروز زیاد چیز خاصی برای گفتن ندارم. منتها پیرو آخرین کتابی که چند روز پیش ها خوندم که فلسفه تنهایی رو بررسی میکرد باید بگم که من به دره ی اکنون. کنار چشمه ی تنهایی خیلی علاقه دارم. یعنی فقط علاقه خالی دارم. هیچ وقت خودم رو اونجا تصور نمیتونم بکنم. {حوصله تایپ کردن ندارم} ولی میخوام بگم الانه خواه یا نا خواه دارم تو این موقعیت تنهایی قرار میگیرم و امیدوارم همین فرایند ادامه دار باشه. به قول نویسنده تنهایی نه به معنای انزوا که به معنای خلوت میتونه انسان رو قشنگ بگیره و طعم رشد رو بهش بچشونه.Anyway. کم کم دارم تو تحلیل تکنیکال خوب عمل میکنم. امروز چندتا سهام رو پیشبینی کردم و درست درومد و از این خوشحالم.
ولی خب از طرفی خیلی بی سابقه جوری اعصابم ضغیف شده که خودم از دست خودم عاصی شدم. ترجیح میدم تبری که سفارش دادم به دستم نرسه. مثل shining یهو دیدی عمل کردم :) . ولی واقعا عجیبه ها. صدای ساعت مچی که چند متریم قرار داره رو میشنوم و هیچ اختیاری ندارم از خودم که هر لحظه نخوام این ساعت لعنتی رو پرت نکنم تو صفحه لپتاب. فکر میکنم نمودار سینوس روزگار تخمی و فسردگی الان ۳pi/۴ رو به عنوان ارگومان گرفته و داره تو قعر نمودار ترتیب منو میده. که خب لعنت بهش.
خلاصه دورنما اوکیه ولی الان بازده منفی ای دارم. از بورس یه چیزای خوبی یاد گرفتم راجع به زندگی. مثلا همین. یه سهم تو نمودار سالانه داره رشد میکنه ولی دقیق که بشی ممکنه تو همین فرایند رشد روزهای متمادی هم حتی بازدهی منفی داشته باشه. برام دعا کنید. خیلی دعا کنید.
و خب حالا که متوجه شدم پنج شیش نفر میخونن اینجارو و یکی گفت که راجع به علت به هم خوردن زندگی مشترک و اینا بنویس و اینا یه متن مفصل(خیلی مفصل) راجع به اصل ماجرا (چون ماجرا با چیزی که فکر میکنید یه مقدار متفاوته) و خب خودم و اینا بنویسم.
خلاصه میخواستم بگم که یادم بندازید بعدا که اینو توضیح بدم و بنویسم براتون اگه خواستید. یکی اینو یادش باشه مسئولیتشو بگیره دستش. خب؟
تقریبا خوشحالم که به قولم که گفتم همیشه سعی میکنم برای عزیزانم یا کتاب یا گلدون یا یه صنعت دستی که با دستای خودم ساختم رو فقط به عنوان هدیه بگیرم عمل کردم . خب امروز برای حاج خانوم که روز مادر بود یه گلدون خفن گرفتم(فیتونیای تراریومی) شکر خدا. راستی اینجا ویرگول و نیم فاصله ندارم دیگه به جا ویرگول نقطه میذارم خودتون بفهمید.
اهنگ داره میگه به دیوار خوردم. بهم در بده . که خب در جایگاه خودش جمله ی خفنیه. بگذریم. تنها کسی که اینجا منو میشناسه امروز بهم گفت من فکر میکردم تو خیلی ادم مغرور و محکمی باشی و اینا ولی نوشته بودی که خجالت و اینا میکشی که خب گفتم من برای اون ظاهر مثلا پرصلابت بیرونی خواهرم از درون داره چیز میشه. خلاصه. بازم بگذریم. دیگه کمتر وقت میکنم بنویسم . دوتا پروژه کاری و یه ترم سنگین که قصد دارم حقیقتا برای اعاده حیثیت هم که شده معدل بالا بیارم. بلکه چیزم چیز شه و اینا. دارم راجع به نروژ و دانشگاهاش بیشتر تحقیق میکنم احساس میکنم وطن ذاتیم اونجاس شاید(تو دلتون گفتید وطن فروشِ فلان کش شیطونا ) نه آقا وطن که سر جای خودش. از این که یسری از دوستام که باهم باهاشون رفتیم این دانشگاه و الان دارن کارای اپلایشون رو میکنن یه خورده عقبم یه ذره احساس ناکامی و اینا میده که خب جواب ما به تمام این حسرت ها چیه ؟ (آفرین{ویرگول} به تخ)
خب بیش از حد دارم میبافم. اره خلاصه . راستی نظرم راجع به خاطره نویسی برگشت :) چون ارزشمنده یه بازخورد از خودت داشته باشی هر شب یا حتی مهم تر . مهمه که بدونی تو روز باید جوری زندگی کنی و جوری دقت کنی به ساحت زیبای زندگی {:)} که تهش چیزی برای گفتن داشته باشی. یهو دیدی یه پخی هم شدیم ته زندگی رفتن از رو خاطره هامون فیلممون رو ساختن. خب بهتره از چرت گفتن بکشم بیرون و خب زندگی با تاخیر ها و نرسیدن های من به سرعت زیادش داره سپری میشه . این شد که تصمیم گرفتم امشب خودمو با قهوه خفه کنم تا مگه تو لفافه ی سکوت و ارامش شب یه ذره بدوعم به زندگی برسم. زندگی ای که بعد فیلانی جانم تلخ و تخمی و رو اعصاب سپری میشه . که خب البته آره . (خودمم نمیفهمم :) )
ابراهیم شریف زاده، سالهایی هست که این آهنگ روح و تن من رو تازه میکنه، دفعه بعد عاشق باشم(بعد صد سال) رو صدام کار میکنم برا محبوب بخونم اینو هر از چندی :} فقط برا اینکه فضا رو ساخته باشم، شما اون قسمت که میگه: آخ نوایی نوایی، نوایی، نوایی، همه باوفایند، تو گل بیوفایی. اصلا دوطرف اینجای آهنگ غنج نرن که نمیشه.
[شعر رو تو ادامه گذاشتم]
ادامه مطلب
شب اول کنجی پیدا کرد، فکر کرد. شب دوم نوشت، آنچنان نوشت که دستانش به تمنا درآمدند. شبی بعد نوشتههایش را زیست. زیستنش را گریست. صبح با خنده بیدار شد، گریههایش را آسیا کرد. گَردِ گریه را تر کرد، خمیر شد. درختِ معنا را تبر زد. شعلهیِ عشق در تنورِ تنهایی زبانه کشید. نانِ یگانگی پخت. گوشه ای نشست، در پناهِ بیپناهی، معاشقهی خورشید و سایه. دیگر یگانگی بود و شعر. او اما پژمرد.
-میدونی این بیتفاوتیت داره آزارم میده؟
-تو زندگیای که من داشتم باید بیتفاوت میبودم، بیتفاوتی انتخابم نبود.
-آرلیانو! تو میفهمی چیکار داری میکنی؟ تو میفهمی کاراتو؟
-آره، من به پاس اشتباهاتم کلاه از سرم برمیدارم و تعظیم میکنم، ولی بنیانِ من غلطه ربکا، تو رو این بنیان غلط یه زندگی رو بنا کردی، آوارگیِ من رو ندیدی ربکا، مجنون، حرجی نداره.
-احمق، اینقدر راحتی که هیچی رو نمیفهمی. تو من رو نابود کردی آرلیانو، هیچ میدونی زندگی از این به بعد برای من چه طعمیه؟ هیچ میدونی چطور باید لحظهها رو سپری کرد؟ هیچ درکی از درد داری؟
-ربکا! چه جوابی میخوای از من بشنوی؟ از منی که چند پله بیشتر تا ناموجودی فاصله ندارم؟ چی بگم؟ این درد من رو نمیکشه، این درد منو به عدم میبره، از این بیشتر چی میخوای؟
-زودتر از این ها باید وایمیستادی، تو بی عاطفه ترین مردی هستی که من دیدم.
-کجا وامیستادم، یه لشِ بی عفت رو کدوم جاذبه ایستا نگه میداره؟ ربکا هیچ چیز از من نخواه، این منی که الان داره جواب تو رو میده خیلی وقته که از این زندگی فاصله گرفته، تصمیم خودت بود. بارِ بقچهی هیچِ من رو سنگین تر نکن، من تورو شکستم، خردههای وجودت رو به من نسپر، من چیزی برای بردن و باختن ندارم، بیشتر نمیبازم، دردی نیست.
-هر چی بیشتر حرف میزنی بیشتر حالم ازت بهم میخوره.
و بله، باید بگم امروز با یه وبلاگی که دیدم دوستش دارم برخورد کردم، آهستگی نامی بود و من نوشته خوب که میخونم روحم پرواز میکنه و حقیفتا یه جلا و غمی دلم رو فرا میگیره. (جلا فرا میگیره ؟ که باید بگم بله، جلا هر گهی دلش بخواد میخوره ).
آهستگی انگیزهای شد تا یه مقدار بخوام برم به سمت عمق، یه زمونهایی اینطور بود. بگذریم.
دیروز گفتم کمتر وقت میکنم اینجا بنویسم که خب فرایند و اهدافم( الکی ) حرفم رو تایید میکنه، اما امروز فهمیدم شاید بیشتر باید برای روحم وقت بگذارم که خب فکر میکنم ارزشش رو داره. بعد دو روز که آفتاب ندیدیم، آفتاب، امروز به صورت اگزجرهای نازیبا و مزاحم به نظر میرسه که خب به این صورت. فکر میکنم تو این نقطه، هرمز جایِ مناسبی برای بودن-نفس کشیدن بود که خب دستمون کوتاهه و به تارهای فاسدِ مومون که کوتاهه. اما خب دیدید دیگه؟ ساکنینِ خاک بر سرِ شهرهایِ کلان وقتی به یه نقطهای میرسن که هوای بهتری وجود داره، (اون نقطه که از ماشین پیاده میشن رو میگم) اولین نفس رو که میکشن اصلا میره تمام تن و روحشونو ارگاسم میکنه برمیگرده. یه همچون فضایی رو دلتنگیم. البته که دلتنگ کوه هم هستیم، دلتنگ اون صلابت و آرامش ستوده، که خب علی ای حال باید فردا برم، خواستید بیاید خواستیدم نیاید. والا .
باید برم تو پردههایی از گنگی و استعاره حرف بزنم از این به بعد، از صراحت خجولم.
لپتاب درست شد، دارم به مفهوم گنگ» خود گنگ فکر میکنم، که البته نتیجهای تا الان نداشتم، صرفا بر حیرتم بیافزود. میدونم خیلی کار هست جوری که نباید بنویسم، ایضا اگه زیاده گویی کنه انسان خودش رو در سطح آورده، که البته دارم فکر میکنم چندنفری که منو میشناسن چی فکر میکنن، چون یه سبقهی کمابیش چرتی هم داشتم من.
یادم میاد که قول داده بودم کتابمو بنویسم، هی میخوام لینکش رو که تا اینجا نوشتم رو بهتون بدم، میبینم که اونجا نشون مشون ازم هست، حالا Anyway یه گهی میخورم اگه خواست کسی بخونه. چندتا آدم لجن تو چندماه اخیر با من ارتباطاتی داشتن که هر بار یادم میافته میخوام دفترِ وجودم رو پاره پوره کنم، چهار تا نامه برا چار تا آدم تو نروژ فرستادم، الانا باید به دستشون رسیده باشه، سعی دارم از همین الان دوستی چیزی برا خودم ردیف کنم. و آسمون، هیهات از آسمون که لاینقطع و به شکل دلگیرانه و دلسوزانهای داره ما رو خیس میکنه که تا باشه از این خیس شدنا. یه سلامم به ف بکنم که دلش برام تنگ شده بود اما ازم خداحافظی کرده بود، شاد و کامروا باشی عزیزُم.
و خب ببینید، کماکان فضا فضای فیروزه. و من یه مقدار ( نه که باشم ) که میخوام دلتنگت باشم. دلتنگ چایی سیگارا و بوسا و خندهها و بحثای فلسفی و گشنگی و ادامه.
یادم میاد که شاعری سروده بود جهان به اعتبار خندهی تو زیباست. که البته انکار نمیکنم، سعی میکنم چشام رو در بیارم، با یه چشم که تاحالا تورو باهاش ندیدن طاق بزنم . فکر میکنم ایده خوبی باشه.
بوستدار و مخلصت.
(اسم کوچک.)
تو این مدت برای بار هزارم هم که شده، کاسهی حقیر و کوچیک بغضم رو با چشم میبینم که داره ذره ذره پر میشه و جوری بی همتا و سوای از بار های قبل میخواد طور بدتری بشکنه.
من تو زندگی چیزی بودم که نباید، کسایی رو روندم که نباید، به طور خلاصه الان ها دارم میفهمم ادبیات زندگی رو پاک بیسوادم. خب تلخه دیگه. این که آدم به عمق رزالتها و بدیها و فقدانهاش پی ببره. میگن پنهون کارم، شاید هستم، میگن میپرم ، کتمانش سخته، تلخم، میپرم، میگن آبروریزی میکنم، حقیقت اینه که کم نبوده که بکنم.
چکیدهای از بدی، به خودم و این تاریکی نگاه میکنم، و عمیقا تو گذرِ این لحظهها دلم بودن نمیخواد. بودنی که بی برکت بود،
[از اینجا به بعد چشام تاره و دارم مینویسم براتون]
نقاط سیاهی که ساختم، از دلِ شمرم سیاه ترن و آدم چجور این هارو با خودش هضم کنه، چجور امیدی به سفید شدن دلش بکنه، یکی بهم گفت دلت کثیفه، تو لحظه کتمان کردم، ولی تو خلوت خودم که نمیتونم کاری کنم. آقاجون، عزیز من، من بد ریدم، بد. و میدونی، گناه آدمایی که تا اینجا من تو زندگیشون بودم نبود که به هر طریقی جذب من شدن، گناه منِ خر بود که نمیدونستم یه جذامی خودش باید مراقب باشه به کسی نزدیک نشه، یه جذامی که زخم های پنهونی داره، این من بودم که بقیه رو آلوده کردم با نزدیک بودنم بهشون، حتی مادرم، اون گناهی نکرد منو زایید، منِ کودن باید تصمیم میگرفتم که یه جوری تو ابتدای دورهی جنینی خودم رو از بین ببرم. که خب بودم و بدهامو کردم. چیزی که میتونم خودم رو باهاش گول بزنم خرده خوبیم هام بوده.
الانم میدونم این ادمای ساکتی که این کنار برام میزنه که دارن اینجا رو میخونن هم دوست دارن این نوشته های من که شبیه عشای ربانیه رو بخونن. راضی میشید؟اینطور دوست دارید نه؟ اقراری این چنین فصیح براتون جذابه، نه؟
این غمی که اینطور خرخرمو لگد مال میکنه گاهی، کاش بیشتر توان داشت و میکشت.
نه، صحبتی از عشق نیست. صحبت از نور سپیده، افتاده به دالانِ نمورِ قلب است. آن اتفاقی که رخداد، در طولایِ سرنوشتش نیست، آن اتفاق که نمیافتد.
عرصهی پهناورِ زیستن، وقتی مجال بودن ندارد میشود ما. باشد، هر چه بادا باد، بوسهات آباد
اعصاب کمتر قویای دارم و بهش دچارم، تو اتفاقای کاری معمولی و مشاجرات عادی هم دست و تن و بدنم میلرزه و میخوام بگیرم یارو رو عین چی بزنم. و میدونی؟ اگه تو بودی اینجور نبود. این مامن امنی که تو هستی برای من خیلی قیمتی تر از این حرفاست که بخوام از دستش بدم. میدونی عزیزِ من! زندگی روهای سختشو زده کنار و داره به من نشون میده، و من تا اونجایی که تونستم چشامو بستم، اما نورِ چشمِ من! تا کجا میتونم چشام رو رو تاریکی ببندم؟ کاش یه تی میخورد این بایرِ زیستن که از بعضی زاویهها که نگاه میکنم به شدت تلخ و جونکاهه، من دیگه راهی ندارم عزیز، آخرین سنگرم رو خیلی وقته فتح کردی از همون لحظه که چشمات رو دیدم، که سیاهِ چادری تن داشتی و با ملاحتی که هیچ وقت از دستش ندادی به من سلام کردی، همون موقع ریز ترین خللهای قلبم از مادهای ماورایی پر شد. حالا اگه فراری باشه،فرار سمتِ خودِ توعه. مفرم شمایی. نور شمایی. راه شمایی. خونه شمایی. یه چی رو آروم بگم خدا نشنوه، نقطهی پررنگی از ایمان شمایی، راسِ امید شمایی.
این زندگی به شکل شیکی نباتیوار و زیبا اما توخالی و تهکشیده داره سپری میشه، بیرونمو اینجور ساختم یعنی. زور میزنم به کرختی و بیرنگیِ زیستن کنار بیام. خلاصه من این جناقی که شکسته شده رو همیشه یادمه، یادم تورو فراموش نمیشه.
تو تارک خونهی ذلت، کنارِتپههای اشتباهام، عکسِ تورو ظاهر میکنم. بیا چراغو بزن ببینیم خوب درومده یا نه.
بله، به این حرف چرت که خدا با فلان چیز آدمو امتحان میکنه هیچ اعتقادی ندارم، ولی عملا دارم میبینم داره با محبت امتحانم میکنه. خدا هم کم حرفهای نیستا، با پنبه میخواد سفتیِ گردنمو امتحان کنه، ولی خب خداعه دیگه، همیشه بازی رو جدی میگیره، خدا از این رفیقاس که شوخیاشونم انقد خرکیه که آدمو به گا میده، چه برسه به جدیاش. حالا به قول امین اینکه دیدی هیچی نیست، اصل ماجرا زیر پتوعه میخوام بگم خدایِ زیبایِ من، نمیشه من از تخت و این معاشقم باهات فاصله بگیرم؟تو اگه بوس و بغلت اینه، زیر پتو پس قراره چه بلایی سرمون در بیاری؟ یا اونجا یه جور دیگه ای؟ ها؟ خلاصه خدا هر چی خشنه، با وفا و بامرام و لوتیه منتها کاش کار همیشه به زیر پتو نمیرسید. بگذریم. یه عزیزی، یه عزیزتر از جانی ، یه چکش برداشته، با فرکانس ثابتی سک و صورتم روباهاش مورد عنایت قرار میده و جالبیش اینجاس که من آخرین جمله قصارم به این عزیزم این بود که چکش سرامیکو میشکنه اما پتک سفتش میکنه» بیانصاف! بگیر با پتک بزن سفت شیم لااقل. بازم بگذریم. خلاصه این روزا روح و روانِ کمتر سالمی دارم. قوت غالبم تهمته با چاشنیِ هجر.
اما با این احوالات بگم ها، ما تمام قوا رو به کار میگیریم، گذر؟ شاید نکنیم. گچ؟ شاید نگیریم سرمونو. اما ادامه؟ میدیم.
گزارشی که میتونم خدمتتون بگم اینه که فرانت-اند رو با قدرت شروع کردم و رجعت کردم بهش، زبان؟بله دارم جدی تر میخونمش. دوتا Pen-Friend از اندونزی و چین پیدا کردم. بورس؟ خیلی وقته نتونستم برم سراغش، راستش یذره هم سرخورده شدم تو بازار، ولی نه، انقدری برام جذاب هست که نخوام رهاش کنم، سعی میکنم پیشرفت قابل توجهی کنم تو این زمینهها تا آخر این قرنطینهی خیلی عزیز!
حتی میخوام بگم که با کمبود زمان مواجهم. به هرحال من افقِ روشن رو نه تنها میبینم، بلکه مسیرهای خوبی هم برای رسیدن بهش پیدا کردم. اینو متوجهید که چرا میگم افق روشن دیگه؟ چون هیچ وقت قرار نیست به افق برسیم. رسالت ما شاید اینه که مغربگاه خورشید رو ببینیم و به عنوان یه راهنما اون رو پی بگیریم. به قولی مقصد ما رفتنه، که البته با نرسیدن خوشه که البته تو تایم فریمهای کوتاه، اَلٍّه تو نرسیدن و هر چیکه هست. مثال خیلی واضح؟ جداییِ من و اون عزیز، و دردِ مداومی که دایم در بیم و امیدِ رسیدن و گسستن در مراجعهاست. به هر حال فهمیدم که من به عنوان یک مرد رسالتهای خاصی رو باید روی قامتِ نزارم بگذارم، یکیش همین استقامت، یکیش همین ایستایی، یه پارادوکس تخمی هم داره مرد بودن(حالا من یست نیستما، اصن آدم بودن آقا) اونم پارادوکس انعطاف-محکمیه که الحق رسالت مهمیه این رو بتونیم لباسِ عمل بپوشونیم بهش.
زیاده جسارت است.
یذره باهام حرف نمیزنید آی آدم ها که در ساحل نشستید، شاد و خندانید؟ یه فیلمی بگید ببینم، یه جمله قصاری بگید، یه کتابی، چمیدونم کوفتی، زهری، مرگِ موشی، سیانوری. بابا هوای ما رو داشته باشید. مگه نه اینه که انسان بدون هوا فقط سه دقیقه زندست؟
یک اینکه بایست بابت دیشب بگم که اون صحبتای عشای ربانی و اینا رو معذرت. چندماهه دارم تهمت میشنوم، هضمش سختمه این شنیدهها، ای حال، بگذریم.
بایست راجع به امین بنویسم، امین، پیامبرِ تمام غریبهای ادوار، بیتعارف. اما چیزی ندارم. چیزی ندارم تو کیسهی کلمههام که بتونه صفا و معرفت و دلزلالیِ این آدم رو اونجور که حقه ادا کنه. البته اینجا نوشتن حقی رو عملا ادا نمیکنه، ولی به قول خودم که به امینم میگم : اولین و آخر سنگر کلمهاست، برای ما غریبای تاریخ.
گاهی البته توفیق دارم نمازِ غم رو بهش اقتدا میکنم. یا گاهی نیمههای شب تو میخونهی فراموشی قدحِ تاریکی رو بالا میریم، هفت خطیه امین الحق.
بگذریم، شاید خواستید برید تو کانالش محظوظ بشید از تقریرِ خالصانهی گذارِ زندگی، امین چندتا داستانم نوشته راستی، بهش بگید بهتون شاید بده بخونید.
کانال امین
شما برید، من هم تکرار غریبانهی روزهام رو میگذرونم، وقتی روشنیِ چشمهام، پشت پردههای مهآلود اندوه پنهونه.
میام چشماتو بکشم، میبینم دستمو یارای کشیدن این قشنگی نیست. میخوام به دقیقترین شکل ممکن چشمات رو بکشم جوری که یه ذره از موهایی که چندماه پیش قیچیشون کردی هم افتاده باشه گوشهی چشمات، بزرگ چاپ کنم. تباه کردم اون روزایی رو که چشمات آیینهی خندههات بود. راستش چشمقشنگ! منم دیگه چشمام آیینهی خندههام نیست، یعنی میخندمها، اما شریانهایی که خنده رو از لب میبرن به عمق مردمک چشمها دیگه نیستن. میدونی که؟ آدمیه مشت سیم پیچیه. تاحالا تو آدما رو دیدی؟ مثلا من تو کل مغزم دوتا سیمه، ت که میخورم زیاد، اینا میخورن به هم، یه الاغی میشم دومیش خودمم. حالا میبینی دنیا چجوره؟ انگار یه پیرمرده، نشسته اون گوشه با یه چرتکه، نگات میکنه، هر وقت چشات میخندن یه دونه چرتکه میندازه، هر وقت که فکر کرد خنده بسِ چشماته، همون قدر که چرتکه انداخته دونههای اشک میکاره تو غدههای اشکیت، غدههایِ اشکی رو چی؟ میدونی چجوره؟ اینا خب کوچیکن دیگه، زیاد نمیتونن اشک تو خودشون ذخیره کنن که، یه بخشی از اشکی که دارن برا اینه که چشماتو با هر پلکی که میزنی ذراهای خیس کنن، یه بخشیشم وقتی زیاد غصه میخوری، غده یه سری اشک میفرسته پایین برا اینکه شاید اون اشکا صورتت رو نوازش بکنن، که اروم تر باشی، اشک تنها بخشی تو یه آدم تنهاست که تو غصهها همدرده. البته بیشتر قلقلک میده، میدونم، اما همین از دستش بر میاد دیگه. ولی ما آدمایی که زیاد عادی نیستیم، مایی که نورِچشمامون رو شما توصیف میکردی و ما غنج میرفتیم، ما این غدهها مستاصلن تو همدردی باهامون. تموم میشن یه شبایی، فرداش دیگه حتی نمیتونن چشمامونو تر کنن، اینه که وقتی که رفتهای شما، برگشته نیستی، یهمدت دیگه که برگردی نگاه کنی چشمای مارو، میبینی کدر شده، تیره و مکدر شده. میخوام بگم جای تعجب نیست. میخوام بگم اگه من به شما میگم نورِچشمم! تعارف نیست، حقیقته.
بعد اینکه از اون کوه اومدم پایین، بهتره بگم زنده برگشتم پایین، بعد عمری دوتا خم و راست شدم برا خدا، تهش یه کمکی حرفمو شنید، ولی کامل نشنید. امروزم میخوام یه چندبار خم و راست شم جلوش بهش بگم نورِچشمم هرچی بشه، مسعولیتش با شخص شخیص خودشه، قبلترها که مسلمون بودم عادت داشتم خم و راست که میشدم تهش دستامو دراز میکردم، میگفتم محترم! خودت بگیر که ما پاک گمراهیم. جوون تر که شدم و سرم سبک شد و باد افتاد تو گلوم، دیگه این دعا رو نکردم، پیش خودم گفتم خودم میرم راهو، خدا کیلو چنده.
اما کاش یه بار دیگه خوابم رو ببینی، منم میرم پیشِ خدا، میگم کردی منو قربونت برم، بابا مومن شدم بهت، بکش بیرون. بعد دستامو دراز میکنم و میگم، بیا بگیر، بیا بگیر خیالت راحت شه. بیا بگیر، ولی ببر اونجا که دلم میخواد، پرتم کن تو دامنِ نورِچشمام، گرمیِ سینم، جونِ دستام، محکمیِ پاهام، خلاصه هر چی آدرس از تو بلدم رو بهش میدم که پلشت بازی درنیاره. خداعه دیگه، قویه، اما لوسه، ناز کنه میزنه کل زندگیتو با دستای خودت پخش و پلا میکنه. چه کنم خب، این حکایت گویمه، این توصیفِ میدونمه و دستایی که دیگه هیچ اطمینانی بهشون ندارم، دکمه لباسمم شاید دوروز دیگه نخوام باهاشون ببندم. بس که گند زدن.
خندت رو طلسم کردم، خدا ازم نگذره. یه نسخه حرفهای از پدرم شدم، کاری که با همسرش و زندگیش کرد.
ملغمهای شدم از روزهایی که میگم امروز دیگه حجم بیشتری از غم وجود نداره که تجربه کنم اما تجربه میکنم. های که میخوام برگردم و خودم رو به درهی همون پلی که خراب کردم پرت کنم اما بر که میگردم نه پلی هست، نه درهای. منظرهای هست که کلمات از عهدهی وصفش ساقطن، فکر میکردم میتونم خوشحال کنم و خوشحال باشم، اما نه، به عکس عمل کردم، رنجیدم و رنجیده کردم. مفری نداره آتیش گرفته، هر چی بدوه بیشتر گُر میگیره ولی دوویدیم و شعلههامون نعرهکش شدن، سوختم و سوزوندم. پرانتز بزرگ باید باز کنم که من بی هیچ دلیلی اینجا مینویسم، حتی به خونندهها هم فکر نمیکنم، هیچ چیزی هم، کوچیک ترین حسی هم نه میخوام به خونندهها بدم، نه میخوام از کسی بگیرم، مینویسم، چون خروارِ کلمههای توی مغزم واقعا توان داره من رو بکشه. همین. پرانتز بسته.
کشتم دیگه، تا اینجا تا چندین سال آینده، شاید تا آخر عمر، رسالتی داشتم، مرد بودنم چیزی رو ایجاب میکرد که پاک توش نامردی کردم. زخمی که زدم اونقدر بازه که حتی نمیتونم نزدیکش بشم حتی نمیتونم مرحمی بذارم، و این تلخترین موقعیت زندگی بعد از گشنه بودنه، موقعیتِ شرمنده بودن. حالا میتونم درک کنم پدری رو که شرمندهی زن و بچشه. چون نمیتونم حرف بزنم دارم مینویسم. دورانِ افسردگی داره شروع میشه و من دیگه واقعا برخلاف تمام لافهایی که میزدم، اختیاری در برابرش ندارم. مگه خدا از سرِ این سگ بندازه پاچمو گرفتن رو. بهاره چند روز دیگه برف کوهها نرم میشه با خوردن آفتاب، هیچی. از مرحله پرتم عزیزِ من. از مرحله پرتم.
خیلی بد شد، خیلی و من از شرمندگی غالب تهی نمیکنم چون از مرحله پرت و تکیده و دورافتادهام. میدونم که درد مرگِ پدر نیست، مردِ بیپدره. من خاکم زیبا، من خاکم. مگه مرگِ این لشِ بیعفتِ من بتونه چیزی رو حل کنه.
پشت این جنگها
برای بار هزارم رها میکنم، برای بار هزارم وقتی که شیبِ تابعِ سینوسِ وجودم مثبت میشه، گول میخورم که این قراره همیشه مشتقم مثبت بمونه، برای بار اول اما دارم قفسی رو که پرندهی روحم توش زندونی بود رو میگذارم، من نمیدونم، تویِ قفس با اون پرنده چیکار میکنی، اینجا فعلِ خواستن تمام و کمال دستِ شماست زیبا، مثل همیشه. ببین این پرندهای رو میتونی آتیش بزنی، میتونی نگاهش کنی، میتونی رهاش کنی، ولی بدون اگه آزادش کنی قرار نیست برگرده تو کالبدِ من، نه، رهاش کن ببین چه میکنه، همونجا ساکت، همون حوالی پرهای الکنی میزنه و با کم شدنِ فرکانسِ پر زدنش خیلی آروم میمیره، مردنِ پرنده ها رو دیدی نورِ چشمم؟ حتما یه بار ببین، شاید الان وقت خوبی باشه دلیل اینکه پرواز نمیکنه سمت آزادی رو هم که میدونی؟ پرندهها تو اون قفس که زیاد از حد باشن، معنیِ بیقفسی رو یادشون میره جانم. روح منم دیگه از قید و بندِ تنم رهاست، هر چی رواست تو دینت بکن باهاش.
فارغ از این صحبتا، آرزو تو دلم موند که مثل این فیلما وقتی دارم نزار و خسته دل میرم و فاصله میگیرم، اون نقطهای که مبداء رفتنمه صدام میکرد، و منم جوری که تابلو نباشه میخوام برگردم برمیگشتم و میشنیدم که کسی میگه برگرد. علی ای حال. بگذریم، با این که هنوز نمیفهمم چرا آرلیانو و آلنی باید به هم ربط داشته باشن. اصلا این آلنی چیه، کیه که انقدر قدرت داره.
که یعنی کاش اون روزی که چندماه پیش با تصمیم خودکشی رفتم کوه، اون روزی که برای هفت تا از دوستام و ایضا نورچشمم نامه نوشتم، اون روز که همه چی خوب بود مهر بود، زندگی جریان داشت محبت بود، کاش اون روز بالای اون صخره پام شل نمیشد، نگفته بودم به کسی ولی بدون که اونروز تنها چیزی که پامو شل کرد تو بودی. اینجور از عمق فسردگیم پا شدم و الان شدم چیزی که هست، راه میرم، با قدرت، جوری که باور نکنی تهِ دلم، وقتی دارم شعاع این فراق رو گسترش میدم، امیدی هست که صدام کنی، چون صدامم که کنی، برمیگردم بهت لبخند میزنم، با یه فرکانس میرایی دورت بال بال میزنم و جون میدم، این چیزیه که از من مونده، این چیزیه که از محمدی که اون روز تو کوه نامه هاتونو گذاشته بود کنار صخره و حضور ماورایی از تو باعث شد نپره مونده، ته موندههایِ مرگ. که همهی تلخیهای دنیا هنوز هم تو قیاس با یه تُّرهی موت بدجور ناچیزه اما این رو فهمیدم که تلخترین دوئلهای تاریخ اونایی بوده که ماشهها رو همزمان کشیدن.
بیروح چیزی سبک تر نشده، اما تن دست کم مستقلا از خودش حسی نشون نمیده، الا شهوت. نوبت نوبتِ تنیه که میخواد خودش رو لایقِ تهمتایی که شنیده بکنه. دیگه واقعا خاک تو سرت که نداریم، تا وقتی باز کنی این قفس رو و ببینی این روح چطور تن به تنهی ابدیت میزنه.
مطمعن باش آخرین و محکم ترین جملهای که نویسنده برای انتهای این داستان به ناشر میده اینه که : رفتن تقدیر پاهامه»
ببین خدا. این خلافیت ستودنیت در پیدا کردن روشی که منو انگول کنی رو دوست دارم. علی ای حال روحیه که خودت آفریدی، یه تیکه از خودته، حالا مازوخیسم داری مشکل از خودته. از طرف من به تخمم که اونم از بد روزگار برا خودته :) صورت سوال های اذیت کننده برام بوجود میارن.
حالا من عملا داره ذره ذره از سیستم عصبیم کم میشه، مرگِ تدریجی نورونهای مغزم رو حس میکنم. لرزشی که به دستم افتاده. دستی که تقریبا هر شب در حالی از خواب میپرم که فلج شده و حتی سر انگشتام قابلیت حرکت ندارن. ایناستا، نورِ چشمم! اینطوریه زندگی اینجا،
از هر جهتی هر خوب و بدی داره ترتیب من رو میده، تو رو به عزتت قسم میدم نکن. نکن جانم.
هیچ وقت فکر نمیکردم تو این بوران مجبور باشم از الوارِ خونهی امیدم هیزم بسازم بجای اینکه توش باشم.
من با اون سوز نمیتونم بگم بسه دیگه. ولی پروردگار من میدونم چه گناهایی تو پستوهای تاریکِ درگاهت کردم که داری میذاری و میزنی، اما میشه لااقل مرتبط تر رفتار کنی؟ با شمعِ وجودم منو نسوزون لامذهب.
من یه مدت زندگی رو شوخی گرفتم به تلافیه که تو زندگیمو جدی گرفتی؟ بابا بیا منو ببر تو کتم عدم ولی با روحی که تمام وجودمه، وجودم رو ازم نگیر. بابا فارسی دارم حرف میزنم، عربی راحت تری حرف بزنم؟ بلد نیستم.
باید راجع به نظریه عدم قطعیتِ هایزنبرگ باهاتون صحبت کنم. بسیار بسیار بسیار ازش غافلید
واضح اینکه فیزیک کوانتوم رو سوای از بطن زندگیمون میدونیم و خب ریدیم دیگه. من حالا فیزیک کوانتوم بارم نیستا هرچی هم بگم حرف اضافیه، ولی نظریه بیان میکنه که [جفتهای مشخصی از خواص فیزیکی، مانند مکان و تکانه، نمیتواند با دقتی دلخواه معلوم گردد. به عبارت دیگر، افزایش دقت در کمیت یکی از آن خواص مترادف با کاهش دقت در کمیت خاصیت دیگر است. ] ویکی پیدیا که اینطور تفسیر میشه : امری است راجع به طبیعت و ذات خود سیستم چنانکه معادلات مکانیک کوانتومی شرح میدهد. در مکانیک کوانتوم، یک ذره به وسیلهٔ بستهٔ موج شرح داده میشود. اگر اندازهگیری مکان ذره مد نظر باشد، طبق معادلات، ذره میتواند در هر مکانی که دامنهٔ موج صفر نیست، وجود داشته باشد و این به معنی عدم قطعیت مکان ذره است. بازم ویکیپیدیا که خب یعنی چی؟ آفرین منم درک درستی ازش ندارم، اما به صورت واضحی واضحه!!
خب میخوام بگم ما و همه اون اسبابی که در پیرامونمون داریم لیترالی از این ذرهها که خواص فیزیک کوانتوم مشخصا برشون حاکمه تشکیل شدیم. بخشی از محدوده موجها موجیه که ما میبینمیمش، یعنی تمام آدمها، تمام زیستها. ذرهای تو جایی که دامنه نوسان موج صفر باشه وجود نداره . خب؟ ولی وقتی ما چیزیو میبینیم اون عملا از ذرههایی با دامنه نوسان های مختلف تشکیل شده، ذرههایی که هیچ وقت چون که موج ساطع شده ازشون به چشممون میرسه نمیتونیم با اطمینان بگیم که اون ادم دقیقا همونجاییه که ما میبینیم. میدونم دارم ماسمالی میکنم اما میخوام بگم قطعیتی وجود نداره تو حضور اجسامو افراد، در بهترین حالت یه وجود سیال در برار شما قرار داره که . که شو یادم رفت. بابا اینجا یک فضایی وجود داره که دامنه امواج صفره، مثل یه سیاهچال.
ولی میخوام بگم بیا نظریه هایزنبرگ رو نقض کنیم. یه تنه
دیدم، اومد، این ویروس لعنتی رو از همینجا گرفتم. کتابم رها شده یه گوشه، و من یک حقیقت دستکاری شده رو از یکی از آدمای مجازی خوندم و واقعا کاهلی و سستی از خودم بود که چیزایی رو که نباید بخونم رو میخونم، شاهکارِ گابریل گارسیا مارکز رو ول کردم چسبیدم به نوشتههای یه مشت عنتر منتر. این نرخ انزجارم رو بیشتر میکنه.
ببینید، من حاملِ حقیقتی سترگم، که مومنم کمتر کسی تابِش رو داره. گرچه گفتم، بیشتر از هرکسی دارم با خودم بازی میکنم. بازیهای مکدر کننده. واقعا عذر میخوام، که دارم یه interrupt عِ احمقانه میندازم تو حالهای احتمالا خوشتون. حقیقتِ رهایی». بزرگترین ترسم از مدتها پیش این بود که افسردگیم برگرده، کسی نمیدونه چطور از اون موقعیتهای حادِ روحی میترسم. از دور کریهِ صورتش رو میبینم اما خیالی نیست. سلاحهای درخوری برای مبارزه باهاش دارم، اما این جنگ یقینا فرسایشیه. خیلی دوست داشتم یک موقعیتهایی رو بسازم اما نمیتونم، چی؟ به تخمم؟ نه نه، این رو دیگه نمیتونم به تخمم بگیرم. کتابِ The subtle art of not giving fuck رو باید برم بخونم. شاید دیگه بتونم انقد بیرگ بشم که چیزهای بزرگ تری رو به تخمم بگیرم. باید سعی کنم زودتر از بیکس شدنِ این بچه بمیرم، چون با من که باشه بیکس تر میشه. سابقه دارم تو بیِ افراد. بیست.
منو باش ولی، همه کار و زندگی رو یه روزه ول کردم دارم مینویسم، غصه میخورم و در نهایت یه کاهو میخورم و میرم مستراح. خیالی ولی نیست. جمع میکنم میرم بساطم رو کم کم باس از اینجا هم جمع کنم.
بذار یکم حرف بزنم خب.
گفته بودم زندگی به صورت اگزجرهای ناپسنده. یه رفیق دارم دایم نالانه، افسردس، عین چی، میدونی برا چی اینطوری شده؟ غماشو نمیخوره. من غم داشته باشم اگه قرار باشه برم بیرون که یه سفره و یه نوشابه ور میدارم میریم با رفیقام میخوریم، اگه ام نخوام برم بیرون و کسی نباشه و اینا، خودم تو خونه نون خشک ور میدارم تیلیت! میکنم توش میشینم میخورم، مثل الانا. اما خب این رفیقم نه، برا اینه همیشه حالش بده، پس بذارید حرفم رو پس بگیرم، زندگی به صورت اگزجرهای ناپسند نیست به صورت اگزجرهای غم و شادی قاطیه، حتی میدونید بعضی اوقات غم همون شادیه، بعضی اوقات شادی همون غمه، زندگی به معنای واقعی Holy shit عه. گهِ مقدس.
fuck، یه چیزی خوندم آب رفتم. بگذریم. میخوام کسی رو خطاب کنم و بگم عزیزم از اینکه انقد با سر و ِ خودم بازیم میاد که اتفاقا رو فراموش کنم خسته شدی؟ بخدا منم دوست داشتم زندگی آرومی داشته باشم. حتی اینکه دوست دارم قرنطینه سالها طول بکشه همینه. خوبی فضای مجازی نسبت به حقیقی اینه که میتونی ازش بکشی بیرون به راحتی. ولی خب تو حقیقی نمیشه و به لطف این قرنطینه شد. تقریبا همه چی قطعه، بغیر از چارتا اندونزیایی و چینیِ مشنگ که نامههای چرت و مضخرفی به هم میدیم که اره احمق! کدوم ژانر فیلمو بیشتر دوست داری. چه گهی میخوری تو اون کشور خراب شدت و قص علی هذی اخه یکی نیست بگه این شد مکالمه؟ که باید بگم بله، چون بایدwriting اَم قوی شه. تو این وبلاگ خراب شده هم که کسی کاری به کارم نداره و این خوشحالم میکنه، میدونی برا چی؟ من هر چی بیشتر Data از اون بیرون بهم میرسه بیشتر تخمی میشم. فعلا که اینطوره. یکی دیگه از دوستام گفت یه دانشگاه تو نروژ هست برا دکترا فول فاند میده بگید چقدر برا سه سال؟ ۳۵۰هزار فاکینگ یورو. و من اولین چیزی که برام مهم بود این بود چه پول خوبیه برا دو نفر، بر خلاف هر دانشگاه دیگه ای و نفرین آمون و خدایان به تو باد که نیستی. البته تا دکترا چروک میشه آدم ولی به خدا لاشمونم برسه به اون خاک مقدس من راضی ام.
تو آخر میخوام بگم آره، خدا تو روزِ هشتمِ خلقت که استراحت و اینا هم کرده بود دسشوییش گرفت، بعد یه نگاه به آدما کرد و متاسفانه منو اشتباهی به دیدهی توالت دید. و تا تونست قضای حاجت کرد. میخوام بگم ناراحت نباش که انقدر نفهم و لاجونم.
و تو آخر هم
من از بوشهر میرم
اینجا نیستی ببینی این کنتراستِ غم چقدر جون میده برا عکاسی.
ساندکلادو واز میکنم تو کامپیوتر، ساند کلا دایره المعارف غمه، یه آهنگایی توش پیدا میشه که هیچی. از شانس بدم، آهنگی میاد که توش میخونه دسِ چشات دِلِی دِلِی شعر یادُم رفت، تو موهات دست، دلی دلی شعر یادم رفت، مییُم تا نزدیکِ لبات، دلی شعر یادم رفت، آخ به قربونِ چشات و من اینجا قفل میکنم، که شاعر گویی توصیفی بیش از حد از درون من کرده. بگذریم. خونوادهی والدم داره به شکلِ داغونی به سمت اضمحلال میره، یه ساختمون آتیش گرفته که هر لحظه انتظارِ سقوطش رو میکشم، من میمونم و یه بچه و زندگی ای که باید با دندون بکشمش، روحی که تقریبا چیزی ازش باقی نمونده، اما گفتم که ظاهر رو موفق شدم که بتونم خوب جلوه بدم، مردمم که ظاهر بین، تو اجتماع به مشکل چندانی نمیخورم. بگذریم بازم. میرم، هرجور شده میرم سربه بیابون گذاشتنو معنی میکنم.
دلی دلی شعر یادم رفت
اعصاب کمتر قویای دارم و بهش دچارم، تو اتفاقای کاری معمولی و مشاجرات عادی هم دست و تن و بدنم میلرزه و میخوام بگیرم یارو رو عین چی بزنم. و میدونی؟ اگه تو بودی اینجور نبود. این مامن امنی که تو هستی برای من خیلی قیمتی تر از این حرفاست که بخوام از دستش بدم. میدونی عزیزِ من! زندگی روهای سختشو زده کنار و داره به من نشون میده، و من تا اونجایی که تونستم چشامو بستم، اما نورِ چشمِ من! تا کجا میتونم چشام رو رو تاریکی ببندم؟ کاش یه تی میخورد این بایرِ زیستن که از بعضی زاویهها که نگاه میکنم به شدت تلخ و جونکاهه، من دیگه راهی ندارم عزیز، آخرین سنگرم رو خیلی وقته فتح کردی از همون لحظه که چشمات رو دیدم، که سیاهِ چادری تن داشتی و با ملاحتی که هیچ وقت از دستش ندادی به من سلام کردی، همون موقع ریز ترین خللهای قلبم از مادهای ماورایی پر شد. حالا اگه فراری باشه،فرار سمتِ خودِ توعه. مفرم شمایی. نور شمایی. راه شمایی. خونه شمایی. یه چی رو آروم بگم خدا نشنوه، نقطهی پررنگی از ایمان شمایی، راسِ امید شمایی.
این زندگی به شکل شیکی نباتیوار و زیبا اما توخالی و تهکشیده داره سپری میشه، بیرونمو اینجور ساختم یعنی. زور میزنم با کرختی و بیرنگیِ زیستن کنار بیام. خلاصه من این جناقی که شکسته شده رو همیشه یادمه، یادم تورو فراموش نمیشه.
تو تاریک خونهی ذلت، کنارِتپههای اشتباهام، عکسِ تورو ظاهر میکنم. بیا چراغو بزن ببینیم خوب درومده یا نه.
نقاط گنگی برای بیان کردن وجود داره ولی چیزی که منو بیشتر به نوشتن وادار میکنه همین صدای کیبورد تو تاریکیه شبه. اما ضمن این بهانهی مضحک بازخوردهایی هست که باید نسبت به Data هایی که بهم وارد شدن تو همین یکی دو ساعت اخیر نشون بدم، این که طبیعت من چقدر زندگی رو برام سخت کرده بود و کرده، همین بخش های نا بسامان شکل گرفته تو طبیعتت باعث میشه از طبعهای دیگت دوری کنی، اونجا که میگه طبیعت و طبیعتت جنگ میکنن، وقتی سینههات پیرنت رو تنگ میکنن، من درست همون نقطه رو میخوام بگم. از اینکه من گاهی اوقات این انزوا رو واقعا نمیخوام، اما Comfort Zone ای که اینجا این گوشه دارم خیلی خوب و ملسه. چییزی که راجع به دوران افسردگیم به یاد دارم این بود که همون بیرون و همون آدمای بیرون من رو افسرده کرده بودن و خب اونموقع نفهمیدم این رو. از بدیهیات که بگذریم داشتم میگفتم که من یه جوری باید ازData هایی که بهم رسیده بیام حالتمو مدیریت کنم. یعنی اینا رو تخص کنم، یسری رو Allow کنم، یسری رو Ignore و یسری رو حتی Deny، اما خب من تو این Maze عِ گهِ تو در تو انقدر بنبستها و موانع خاصی جلوم هست که همین سه تا تصمیم ساده رو هم توش کمیتم میلنگه، اینطوره که اینا رو، یعنی همه دادهها رو Skip میکنم و اینها تلمبار میشه و خب رسوب میکنه تو مغزم و ادامه ماجرا
قبلنا خیلی StackOverflow میشدم، راحت تر بخوام صحبت کنم یعنی خیلی از لحاظ فکری سرریز میشدم و از این موضوع کلافه بودم، اما الان مدت هاست که فکرم سرریز نشده و این منو غصه دار کرده. البته امشب تا حدی این حالت تخمی بهم دست داد، علی ای حل، بسیار بسیار بسیار دارم شوخی گرفته میشم، البته اینطور به این سادگیها هم نیست، من واقعا دیگه قدرت بیان چندانی ندارم، از هیچ کدوم از حالتهای درونیم نمیتونم بنویسم چون یه قدم به سوی نابودیمه و خلاصتا باید تصمیمی بگیرم که شوخی گرفته نشم، علی ای حال سعی میکنم این تصمیم رو با گامی که به سوی کم شدن استحکاکم با زمینه یه کاسه بردارم و یه جورایی بتونم روند رهیافتهای زندگی رو یکجورِ ملوس و خوبی به پایان برسونم. چون عملا خستم. دقیقا مثل کارگری که اگه از دریچه ساعتهای روز بهش نگاه کنی بسیار فعاله و نشونی از خستگیش نمیبینی اما اگه از دریچه روزها و سالهایی که کارگری کرده، و هیچ هیچ تغییر و تغیّری تو زندگیش نبوده نگاه کنی یک مرد رو که از کوله بارِ خستگیهاش پشتش دوتا شده رو میبینی. حالا من صد بار گفتم هزار بار هم میگم، من اینجا نه دارم ناله میکنم نه هیچی نه فاکینگ جلب توجه میخوام بکنم نه هیچ کوفت و درد و مرض دیگهای، من حتی اون روز که داشتم از کلکچال میرفتم بالا که برسم به صخرهی موعود هم حالم خوب بود، از بچگی یاد گرفتم خوب باشم، حتی بالای پرتگاه هم حالم خوب بود، من دوباره میگم، من فقط دارم مینویسم همین، همین، همین و بس.
خلاصه من به فعال بودن واقعا اعتقاد دارم، اما به اینکه Flow عه این فعالیتها و بصورت کلیتر Flow زندگی به با نقصانها ، مسائل و درگیری ها و همهی ناخواستهها، تخمی سپری بشه به شدت مخالفم و شورش میکنم علیه این اتفاق، ببینم زورم نرسه خب راه حل های دیگهای رو اتخاذ میکنم. اما خب غافل نشیم که تقریبا انتهای بنبست استیصال رو دارم میبینم این روزا، در محاصرهی گه و کصافت و عمیقا از خدا میخوام یه فاکینگ راه جلو پام بذاره. خفه شدم بس دست و پا زدم، تو این باتلاقِ بیکران
اینجا که میشینم و کار میکنم، اگه نود درجه سرمو بچرخونم خودم رو میبینم و با هر بار دیدن که شاید جمعا شیش هفت بار تو روز بشه، مدتی به خودم خیره میشم، سرآخر به خودم یه خنده کوچیک میزنم و ادامه میدم. پس زمینه یه آهنگ باطل پشت به پشت پخش میشه، درست سانِ خودم، رو یه دور باطل چرخ میزنم و هربار که به مبدا چرخیدنم میرسم، دقیقا همون جاییه که به آینه نگاه میکنم. میخندم و دور بعد رو شروع میکنم. تقریبا چیزی دیگه نمیفهمم ازشرایط، البته بغیر از بعضی ساعتها تو روز که بیش از حد درک میکنم شرایط زیستیم رو.
همهی اون اتفاقهایی که یک روز براشون برنامه ریخته بودم، محتواشون رو از خاطر بردم، اما بدنهی اونها با قوت باقیه، یک مرحله قبل از فراموشی: یادم هست که چیزهایی رو فراموش کردم و این گذار گاهی اوقات به یادآوری کامل منجر میشه و گاهی اوقات با تلخیِ مضافی به سمت فراموشی میره. بگذریم. دیروز ولاگِ یه زوج ایرونی رو که ساکن لندن بودن رو تو یوتوب میدیدم، چقدر تباه! اینروزا هم بلاگ یه زوج دیگه ساکن ایران رو دارم میخونم و مدام یاد خودم میافتم. ولی اون ولاگ و این بلاگ جفتشون یه تاثیر رو روح من دارن میذارن، اون اتفاقایی که با تلخی و استحکاک زیادی با روح و تنم دار به فراموشی سپرده میشن رو،کمی بهم یادآوری میکنن، نه به نیت اینکه کامل یادم بیارم چی بود و چگونه بود، نه، فقط من رو از نقطه فراموشی دور میکنن که دوباره با جراحتهای زیادی برم به سمت فراموشی، راستش اما خودم، یعنی ارادم هیچ چیز رو نمیخواد فراموش کنه، من بعد احتمال کمی وجود نداره که زندگی نباتیای رو پی بگیرم در کناش اما تو دل خودم یه احتمالی میدم که زندگی برگرده و همون هیئت خندون خودش رو شکل بده. خنده، گفتم خنده؟ چه حالتِ غریبی. اینکه چیز زیادی نمیفهمم ولی مستقلا دارم خودم رو به یه سمتهایی میکشم بد نیست. بعد قرنطینه شاید جامعه با یه منِ جدیدتری مواجه بشه، که خندههاشو نرمالایزتر کرده، بخش مهمی از دوستاش رو از خودش جدا کرده، هیپی شده و البته تصمیمهای خودش رو مصمم و جدی دنبال میکنه. و این یه نسخهی مُردست، مثلا اسمش رو بذاریم نسخهی ۱.۰۲۳ یه آپدیت Nightly که البته شرکت خیلی زود باید متوجه بشه که با این اپدیت دادنش ریده و متوجه نمیشه.
و باید باز خودم رو خطاب کنم که، احتمالا مسالهای نیست و همیشه این ایزوتوپ قرار نیست تو حالت ناپایدار باشه. تقریبا امروز گام نهایی استقرایی که داشتم کامل میشه و اگه تا اخر امشب اتفاقی درونی یا بیرونی خوشحالی ای رو پدید نیاره، متوجه میشم که این توان رو بصورت تدریجی از چندماه قبل از دست دادم و با این اوصاف دیگه چیزی خوشحالم نمیکنه. یک سری چیزا باعث میشه نتونم کامل خودم رو به صفحه منتقل کنم و تقریبا تو نوشتن مستاصلم میکنه.
این سررشته که در همهی انسانها وجود داره و آرزوهاشون دور اون نقطه نوسان میکنه تقریبا مدت زیادیه از دستم خارجه، و خبر بدتر اینکه حتی نمیبینمش. بله اتفاقهایی وجود داره، مثلا یه راهی درست کنم که بتونم از این خراب شده مهاجرت کنم. ولی چون اون سررشته دستم نیست تا جایی که میتونم دارم اتفاقها رو داینامیک شکل میدم. یعنی مثلا باخودم فکر میکنم یه گورستونی اپلای کنم که پول زندگی دو نفر رو بده، شاید اون کسی که باید یه کمکی بهم بکنه تو گرفتن سررشته زندگی برگشت. از این نقطه که نگاه میکنم مدت زیادی طول نمیکشه که سرآخرِ ریستن رو خودم باشم که تعیین میکنم. و این حیرت و سرگردونی و ترسی که از تو این منظرِ فعلی وجود داره واقعا راه رو به جاهای باریک میکشونه، حالم از این منهنیهای Exponential که احوالاتِ کلی زندگیم دوست دارن براساسش رفتار کنن به هم میخوره، طوری که با شیب خوبی همه چی به تباهی میره و این همهچی ها تو رو هم با خودشون میکشونن. یه موقعیت اگزجرهی شاعرانه، که همیشه حالم از هرچی شاعره بهم میخورد.
چند صباح دیگه باز سر میکنیم تو آخورِ تاریک و نمورِ زندگی و گه بهش که وقتی داری سقوط میکنی دیگه هیچ دورنمایی از افق نداری، نامردا، افق نقطهی حیاتی ای برای زندگیِ ما کمنوا هاست. که اونم از من بگیری آ خدا. خودم خودمو میکشونم سمت خودت، قراردادی که از چندسال پیش باهات بستم. هیچ وقت اون مشتقی که میخوایم حاصل نمیشه، اگه رحم کنه منفی نده، با یه شیب اندک، پته پته کنان مسیر بالا رو میگیری، که تو دقیق ترین محاسبات هم میشه این شیب رو نادیده گرفت. زود چکشِ قضاوتم به کوهها میافته، میدونم.
حالا بگیر این بیراه رو هی برو، هی برو. فاک یو.
دیروز و دیشبها غمی که به کاروان تشنهلب و گرسنهی غمام اضافه شده بود، همدورهای های کامپیوتر بودن، اول تر اون دوستیم که درس از من یاد میگرفت ولی با سهمیهای که شرط بسته بود نمیره رفت دانشگاه بهتر و کامپیوتر خوند، من موندم و البته دانشگاهی که یه لول پایین تر بود، اما این همه ماجرا نبود. افت تحصیلی که داشتم و تا مرز اخراج رفتنم و دوسالی از هم دوره ای هام عقب افتادم تا چند ماه پیش خیلی برام گرون بود که این دوره هم گذشت، تو گروه بچهها راجع به Data clustering یکی رفرنس خواست، آقا ما رو میگی؟ میفهمم یکی یهچی بیشتر از من بلده تو اون ضمینه میشاشم به خودم، البته نشون دادم تو این مدت که میرسونم خودمو، نه فورا ولی حتما. آقا منو میگی، wtf? Data clustering ? چیه؟ خصوصا اینکه اون از من جلو تر بود و خودم رو مقصر میدونستم که چرا مثلا دغدغه من باید چیزای دیگه باشه و اون مثلا الان رفته باشه Big Data رو شروع کرده باشه. بگذریم.
میخوام راجع به مفهومی توضیح بدم که سالهای سال من رو اذیت کرده، و یقین دارم من رو آزار میده، و اونم گنده گوزی» عه، آره شاید اسمش زیاد زیبا نباشه، اما هم من به کار میبرمش، هم شما، هم هرچی آدم نوعی که تو جامعه میبینیم. تو یوتوب میری، میبینی این ولاگرا کلا قانون زندگیشون انگاه اینه اگه یه روز یه داستان گنده ول ندن اون روز امتیازش از بین رفته. تو کار میری میبینی. تو کف خیابون میری، میبینی، من حتی میترسم تو قبرستون هم حجم صدای گوز لاشهی این آدما هم خوابم رو کوفتم کنه. بگذریم. چند روز پیش باز رفتم سمت React، بعد همون همدورهای سهمیهایم که بالا گفتم شنیدم ازش که داره تو فلان قبرستون ریاکت میزنه، آقا از اون روز من هی میزدم تو سر خودم که وای، آی من چقدر تو ریاکت ریدم، فلانی داره کار میکنه من هنوز یسری ابهام گنده دارم و اینا، تا امروز سر سوالی که ازش پرسیدم یه دمو از پروژه ای که داره میزنه تو شرکت نشونم داد، آقا من زمینو گاز گرفتم از مضحک بودن این پروژه و واقعا هر بار اینارو میبینم بیشتر پخته میشم تو تشخیص افرادی که حرف مفت میزنن و ایضا مدیریت روحیاتم وقتی اون حرف رو میشنوم، گرچه در بلند مدت خیلی کمک کرده که خودم رو بکشم بالا، همین افراد خُردی که جوری مدعی شدن که من تو خودم احساس کمبود کردم و خودم رو واقعا تا اون سطحی که اونا ادعا میکردن کشوندم بالا، اما خب اذیت شدم و کشیدم، برا همین میگم دیتا بهم نباید برسه.
در پختگیم همین بس که چندین روز قبل قرنطینه دانشگاه بودم و داشتم تو سایت با سر و خودم تقریبا بازی میکردم که رنکِ یکِ همدوره ایم همون فردی که مدام خودم رو اذیت میکنم که چرا من تو نرم افزاری کتاب میخونم که اون Developer شه ولی خودم محصولی به این سطح ندارم و اینا، اومد و با بهانهی غر زدن یه رخی بیاد که انقد سرم شلوغه فلان گها رو میخورم،گفت و گفت، آره من الان داکر باید ارایه بدم، آره، شرکت فلان کارو خواسته، آره فلان فاکینگ شاخهی هوش مصنوعی رو باید برم تحقیق کنم و این صحبتا، سر آخر که من هیمنطورباخنده تاییدش میکردم وقتی خواست بره دقیقا جملش این بود آره، انقد ذهنم به هم ریختس انگار دارم رو کلود راه میرم» و دقیقا این شاهجمله ای بود که دیگه نه بخاطر اینکه تو فلان استارتاپ برنامه نویسه اذیت کنم، نه بخاطر اینکه رنک یکه. چون نهایت اتفاقی که برای عرضه دارن انسان ها، حالا نمیدونم از رو کمبوده، از رو حرصه یا هرچی، با ضریب دادن بهش بیان میکنن. که خب جالب نیست دیگه.
ولی سر آخر نمیدونم، آیا من نسبت به دسیبلِ گوزی که باید انسانها بدن کالیبره نیستم، یا واقعا آدما زیاد از حد شلوغ میکنن، گرچه ترکیبی از این دوتاس میدونم.
اما من سنگرمو خالی نمیکنم، تا حد خوبی همیشه خودم رو در حداقل سطحهایی که منطقی هست نگه میدارم. اینجور کمتر دیده میشم، اما راحت تر زندگی میکنم. و اجازه میدم اگه گهی خاصی هستم که وم داره به فرد خاصی از مدیر گرفته تا دوست یا همکار ثابت بشه Flow عه زندگی اون رو ثابت کنه، نه حرفی میزنم، نه شلوغش میکنم.
دست آخر از سفر کردهی خودم تقاضا دارم دست از سفر بکشه که غربت خاک دامن سوز داره.
پانویس اینکه یادم باشه من به آدمهای واقعا بزرگ که برخورد میکنم واقعا افتخار میکنم و بعضا جوری که مزاحم نباشم میچسبم بهشون اما خب این ادعا ها منزجر کنندس دیگه.
به رفیقم میگم آزادی باید تو ذهنت باشه، آزادی وقتی تو ذهنت قدرت پیدا کنه خودش دست تنتو چند صباح دیگه میگیره و میبره اونجا که روح سیالِ خودش بخواد. لپتاب مثل تراکتور صدا میداد، برا بار هزارم بازش کردم که بزنم ابروشو درست کنم، درست که کردم زدم چششو کور کردم، یه دود سفید کرد و یه تیکش فلج شد پیرمرد. بگذریم. دیروز هزار بار میخواستم بنویسم، نتونستم، انگار یکی هم اومده منو واز کرده که صدا ندم، زده پاورمو سوزونده مع الاسف، صدا ازم در نمیاد، آخرین نامه رو ساند کلاد امروز پلی کرد، امروزی که یه لحظه واقعا دلم برا غربتی که برا خودم ساختم گرفت، از یه جا میگم بسه ناله فلانی، از یه ور میگم این که ناله نیست پسر، این غمه، خب غمگینم دیگه، تقصیر من چیه، گرچه عین سگ مقصرم، دلم همین الان پر کشید برا یه لحظههایی، اگه همراه جانم بود چقد زندگی موقعیتهایی داشت که ذوق کنیم و چقدر من خودم رو نمیتونم پیدا کنم دیگه، چقدر بیشتر نمیخوام خودم رو پیدا کنم، راستش من حتی زندگی با غم دوری همپام رو بیشتر از زندگی بدون فکرش دوست دارم، دردی که میرسه میخوام بگم خوشه، گرچه اگه این بغضای گاه و بیگاه میتونست بشکنه خب کمتر اذیت میشدم، تو همراهیت داشتم مرد میشدما. حالا این گوشه خدا میدونه کدوم نویسندهای قلمش قدرت داره این حجم بی کسی رو تحمل کنه. پاییز یهو میاد. روزا طوری میگذرن انگار درندهای دنبال لحظهها کرده. غم رو اجاق داره میجوشه، بخارم میکنه و سوت میکشه اما نمیای زیرمونو خاموش کنی. ببخشید، میدونم نباس بیش از حد غمگین باشم، ادامه میدما، کند، تکیده اما. غم میون چشمام لونه کرده ام، تخم کرده، رو تخماش نشسته بچه کنه. جوونی و انرژی و شر و شورش هست به قوت خودش، اما ناکامیِ ابدی سیاه کوبِ دلمه، راستش از هر طرف کشتیا به گل میشینن و من اون ناخدام که هیچوقت امیدشو از دست نمیده، این امید لاجون و کمرنگ شاید به تحرک مجبورش کنه، اما هم خدمه میدونن، هم خودش، کشتی دیگه سینهبه سینهی آب نمیزنه، کشتی زندگیم
من اون ناخدام، اشکام چکیده گریهی یه زن و چندتا بچست. خودمونیم، میدونم زندگی قشنگه، اگه نگم قشنگه چی بگم، اما چه دلگیره، چه فاکینگ بغضم بعد این حرفا قدرتِ شکستن پیدا کرد.
میدونم، ادامه جاهای مرتفع و دشتهای مرتفع و سبزی هست، اما هیچکی میبینه اون لحظهها چه یتیمیم و پشتمون چه بیوست؟ نه. همینه آبرو
کاش بیای بگی فلانی، بلند شو ، داشتی خواب میدیدی، و من بوست کنم و خوابمو برات تعریف کنم.
امروز رفتم تو صفحهی عزیزم و از اون اولی که عکس داشتیم نگاه کردم، قدیم ندیما، البته یه بار سر یه دعوایی یه سری از عکسای همو پاک کردیم ولی یهسری عکسایی که من گرفته بودم بود. مثلا عکس اونروز که بعد آشتی از یه دعوای عمیق رفتیم کهف و برگشتنا تو بی آر تی واستاد و ازش عکس گرفتم، شما که نمیدونید، خوشگل ترین خندهی کل خلقت رو زده بود، شکل خواهر هریپاتر شده بود. یا مثلا اون روزی که رفته بودیم بامتهرون پیتزا وگن خوردیم، هنوز مزه پیتزاش تو دهنمه، تو اون عکسم خندیده بود، کلا عزیزم هر بار میخنده خودش رکورد خودش رو تو خوشگل ترین خنده ادوار میشه. یا مثلا اون شبی که رفته بودیم ترمینال جنوب، این دفعه نخندیده بود، برای همین بعد از مدت ها رکورد قشنگ ترین پوکر فیس تاریخ رو زد. یهو میرسم به هرمز، اونجا رکورد قشنگ ترین و خوش سفر ترین مسافر رو زد، قشنگ ترین پریدن، کدبانو ترین فردی که ماهی میپزه و کلی از این دست رکورد ها رو تو هرمز جابهجا کرد. یا مثلا اون روز که تو خونه قرار بود کار کنه، رکورد خوشگل ترین پوشش رو زد، رکورد قبلی دست مرلین مونرو بود. از این دست رکوردا زیاده تو هر مسافرت یا رکوردای قبلی خودش رو میشکست، یا رکورد جدید میزد. یسری رکوردای عجیب غریب مثلا، رکورد زیبا ترین ترکیب یه دختر و ماسه های بیابون ، رکورد همپاترین کوهنوردِ تاریخ. رکورد حیرت انگیزترین ترکیب مه و یه خندههای یه انسان و خب قصعلی هذی
میخوام بگم رونقِ گینس از قِبل شماست، خانوم.
قبلتر ها، خیلی قبلتر ها، ۱۰ سالی که بیشتر نداشتم یه دورهای بود ننه بابا بالاسرم نبود، یکی درگیر یه زن و مواد و اینا بود، یکی هم گذاشتهبود رفته بود. این بین یه بار یکی از آشناها که یه مقام یای داشت اون زمان من رو از اون خونه که چندین ماه تنها بودم، اومد دنبالم بردش خونشون، تریپ اینکه حال و هوام عوض شه، بالاترین جای تهرون بود، چهارپنج طبقه خونه، دو تا دختر هم سن و سالم هم داشت، خیلی باحال بود، اون چند روزی که اونجا بودم تمام نقاط اون خونه برام نقش بست، جوری که هنوز که هنوزه میتونم تمام نقشش رو با جزییات بکشم، همه چی تهش بود، غایت هر چیزی. مامانشون بهم میرسید، مثل بچه خودش باهام رفتار میکرد. خلاصه این خونه یه نقطه کلیدی شد تو جاهای مختلف زندگیم، پذیراییش، آشپزخونهش، سرویس تیرهی مهمون، جکوزیش، نشیمن بهش میگن چی میگن؟ باون باربیکیوعه که تو ایوون بزرگش بود و باباشون برامون کباب میزد، اون دوتا دختری که تو ته ترین نقطه ناز بزرگ میشدن. پلی استیشنی که بلد نبودم باهاش بازی کنم، تخت خواب سلطنتی، گرامافونش، پیانوش . همیشه تصورم از زندگی سعادت مند اون بود. حتی امروزی که دیگه تصورم از زندگی آیندم اون خونه نیست وقتی توصیف زندگی خوب بقیه رو میشنوم فکر میکنم دارن تو همچون خونه ای زندگی میکنن، کلا هر اتفاقی که تو یه زندگی خوب میافته تو قسمتی از اون خونه رقم میخوره. یه کات بزنیم اینجا، تو اون یه سالی که نبود کسی، دو سه باری مادرم اومد و منو یه روزی برد خونش، ته ترین نقطههای تهرون بود، تصویر اون شبی رو یادمه که پدرِ نشعهام افتاده بود دنبالمون که آدرس خونه مادرم رو پیدا کنه، شب بود، بارون میومد، میدوییدیم تو کوچه پس کوچهها، تا رسیدیم، اون رو هم گم کردیم. قشنگ تو ذهنمه، یکی یه مدفوع بزرگ کرده بود تو اون کوچه تنگ و تاریک، تو خونه که رفتم شکه شدم، همه جا موزاییک، کریه، خواست ببرتم حموم، اندازه ای بود که من با جثه کوچیک بچگیم حتی نمیتونستم بشینم اونجا، و همیشه از اون موقع نماد بدبختی شد اون خونهای که با زور و بی پولی مادرم زندگی میکرد. دوقطبی عجیبی تو ذهنم شکل گرفته بود. کات.
رم پریروز داشت علت اینه دیگه دوستم نداره رو برام میگفت، انتقادهای به جایی کرد، گفت هیچ اقتداری ندارم، حتی از این ناراحت بود که جاهایی سستی نشون میدم از خودم و میذارم افسارم رو اون دست بگیره، و از این مساله ناراحت بود، میگفت استرس داشتی همیشه، همیشه از چیزی نگران بودی، نگفتم تاحالا به کسی، میگن وقتی دوماهم بود خیلی جدی پدرم چاقو ورداشت و خواست سرم رو ببره، من نمیدونم چقدر این داستان واقعیه یا چقدر الکی، ولی همیشه شلاق ها و ضرب و شتما و چیزای دیگه ای رو از وقتی که حافظم میتونه شهادت بده به بدنم خورده شده و دیدم. همیشه از چیزی میترسم، راست میگفت رم. گفت انقدر ناراحتیات از طرف مقابلت رو میریزی تو خودت و مدارا میکنی که یه روز عصبانی میشی و خیلی بد گند میزنی، آره، خوب فهمیده بود. همیشه میترسیدم از دست بدم، همه چیو، همیشه میترسیدم بی دلیل رها بشم، برا همین از بچگی غصهها رو میریختم تو خودم، تو بزرگیم این مسلکمو به اشتباه میذاشتم پای بزرگ منشیم، هیچ وقت نتونستم آدمای اطرافم رو در لحظه نقد کنم، میترسیدم از دستشون بدم، برا همین روزی میرسید که کارهاشون رو یادم میرفت ولی اثر کارهاشون جوری دلم رو آزار میداد که برای همیشه کاری میکردم که ازم دور بشن، تا جایی که یادمه همه رو اینجوری از دست دادم، حتی رم رو، همیشه دیر، خیلی دیر چیزی برای گفتن داشتم. رم بهم گفت تو خیلی ویژگیهای خوبی داری آرلیانو اما بدیهای کمت منو از تو دور کرد و باعث شد دوست نداشته باشم. ولی من میدونم راجع به خوبی هام بهم تخفیف داد که زیاد از حد ناراحت نشم. تقریبا از اون روز هر چی تو خودم گشتم چیز خوبی پیدا نکردم. رم گفت آرلیانو تو خیلی وقته خودتو باختی، از رو نگرانی گفت. راستم گفت خیلی وقته، تقریبا ۲۲ ساله خودم رو باختم، همونجا که از شکم مادر بیرون اومدم.
رفیقم دیروز میگفت بابا بس کن انقدر ضعیف و احساسی ای، بازم راست میگفت. کلا این روزا همه دارن به طرز عجیبی راست میگن. البته چیزهایی هم هست که باعث بشه سرم رو کمی بتونم راست بگیرم.
خیلی فکر کردم، من شاید بتونم خودم رو درست کنم، ولی رم کنار من داشت تباه میشد، اینو از حرفاش فهمیدم، هیچ وقت تو فکرم نمیگنجید کسی کنارم تباه بشه. اما شد، دوسش دارم اندازهای که تپیدن همین الان قلبم رو دوست دارم، اما باید خودمو نچسبونم بهش، حداقل تا وقتی که درمان بشم. نمیخوام دیگه ذرهای اذیتش کنم، یه کسی تو دلم میگه اگه بره شوهر کنه چی؟ به جواب میگم هرکسی که باشه بهتر از منه، بهتر از الان منه. اگه شوهر کنه، یه مدت میرم خودمو آسایشگاه بستری میکنم، جورِ باور پذیری بنا دارم خودمو بزنم به دیوونگی، اگه نکنه؟ اگه خوب شده باشم دستشو میگیرم میبرمش نروژ. میدونم اگه باز این متنمو بخونه خودشو سرزنش میکنه که این پسر چقدر خر و نفهمه. اما خب به هر رو زیستن تو یه گردنههایی هم معنی پیدا میکنه.
از دیشب یه وبلاگی رو خوندم، حالمو ریخته به هم. تقریبا هیچ بخشی از فکرم در زمان حال حضور نداره، بخشی در کل گذشته پخش شده و بخشی هم در آینده معلقه و اونایی که تجربه کردن میدونن این حس که هیچ حضوری تو لحظهی الان نداشته باشی چقدر دردناکه. ولی برای رم خوشحالم که نذاشت زندگیش سخت و طاقت فرسا کنار من سپری شه. شاید یه روز تونست باز من رو دوست داشته باشه، چقدر این دختر فهمید من رو، چقد.
رم بوس به گونههات. یه روز آرلیانوت خوب میشه، یه روز این قرصا رو میذاره کنار، یه روز قوی تر از چیزی میشه که این سالها تورو اذیت کرد.
اشتباهاتِ بیسر و پا را نگاه؛ پناهی جز خودم نمیدانند، هر طور که میرانمشان، هر وهم و ترسی که در دلِ حقیرشان میاندازم، باز به خودم فرار میکنند. پرندهای که چشمش را به دام هنگامهی هیاهوی ضیافت دانه ببندد، دیگر پرنده نیست، جواز پریدنش باطل میشود، شاید هم بودنش.
اگر دیگر نمیتوانستم بخوابم چه؟ انگار کسی تمامِ زمان را بزرگوارانه به من تقدیم کردهبود. در لحظههای اشتراکِ سکوت، دیگر فرصتهای بسیاری داشتم به چیزی فکر کنم، پرندهای کوچکِ فکرم را به باغی ببرم که دیگر هیچ کس آنجا به جستنِ میوهی رسیدهی بالابلندترین شاخهی آن نبود. با روحِ پیر و خستهی معنا کمی در حجابِ شب، کوچهای را پیاده قدم بزنم. شاید سختترین شبها شبهایی بود که با زنی که بخشی از زندگی را با او به اشتراک گذاشتهای معاشقه میکردی؛ لباس از تنِ معصومِ عشق در میآوردیم. او را به بازی میگرفتیم، آنگاه که چنان تنهامان تمام بار عاطفهمان را با خود میبرد تا آن که روحمان از حجم غربتی که مییافت پا به فرار میگذاشت و کمی بعد نه آتشی بود نه روحی. آرام که میگرفت، آرام که میگرفتم، به سمت پاکتِ سیگاری که به پهلو آسوده بود میرفتم، عریان از پنجره به شاخهی درخت که باد آن را کمی عقب و جلو میبرد خیره میشدم و سیگار میکشیدم.
در گذشتههای دور، مردی توانسته بود روح زنش را گرفتار کند، آن را کشته بود و با تنی زندگی میکرد، زن با اینکه دیگر روحی نداشت، بچه کرد. در ماه سومِ جنینی، روحی به زمین آمد که از برای کودک شود. روح از رسوخ به تنِ کودک امتناع کرد، گریخت. زنی زایید. کودکی که روح نداشت، داشت اما نبود.
سربازی در چندمتریِ زمین ستارهها را نظاره است. آسمان اما به اون نگاهی ندارد. بسیار دور تر از چشم سرباز، در امتداد افقِ نورهایی که درون کرهی چشمان سرباز کانونی شده، سنگی بسیار کوچک که در مدار زمین سرگردان است، تصمیم میگیرد دست از سرنوشتِ مجهولش بشوید و کاری کند. خودش را به سوی زمین متمایل میکند، وقتی از خلا به آسمانی جرمین میرسد چنان میسوزد که شعلهی حاصل از سوختنش به شکل خطی آبی در چشمان سرباز رسم میشود.
تنها سه نفر صحنهی مرگ سریعالسیر آن سنگ را در زمین دیدند، سرباز، پیرزنی که مادرزاد روح نداشت و مردی که بعد از پشت پنجره سیگار میکشید.
سرباز چندلحظه بعد بی توجه به مرگ آن سنگ ریز، بالای برجک نگهبانی خودش را کرد. پیرزن احساس گرفتگی خفیفی در قلبش کرد،براساس عادت، دو قرص آسپرین خورد و رادیو را روشن کرد، مجری با صدایِ غریب و خستهای شعری غریبتر میخواند. من پنجره را به آهستگی میبستم و تن زنی را که خسته در انتظارِ روحِ گریختهاش بود را به آغوش میگرفتم. زن میخوابید اما من خوابی نداشتم. آرام طوری که تنِ از روح دور افتادهی زن بیدار نشود در بیداری به دنبال روحم میگشتم. پیرمرد معنا، بلند بالاترین میوه و باقی ماجرا. به گذشته فکر میکردم، به داستانهایی که آدمی نمیخواند، میزیَد.
به سمت میز تحریری فرسوده میروم. دسته کاغذهایی را برمیدارم، درمیان سفیدی آنها داستانی مقدس نقش بسته، داستانی که هر کس میتواند او را زندگی کند. مردی در اولین سطور داستان میدود، چند صفحه بعد راه میرود. چند صفحه بعد خدا را لعنت میفرستد در حالی که به سینه میخزد. خودش را به قمارخانهای عجیب میرساند، در قمارخانه روی خودشان شرط میبندند، مرد نیمی از خودش را دستِ اول میبازد، چند خط بعد، دستِ بعد نیمی از زنی را میبرد، چند صفحه بعد، نیم دیگرش و نیمهی زن را باخته، در قمارخانه دری تعبیه کردهاند برای کسانی که تمام خودشان را میبازند. از آن در خارج میشود، درحالی که وجودی نیست، دیگر موجود نیست.
امروز بهش گفتم ینی هیچی دوسم نداری؟» و تقریبا چندوقت یبار که حواسم از کار پرت میشه به در نگاه میکنم و انتظار میکشم. ننهم مشکوکه که کرونا گرفته باشه، من که میگم نگرفته، ولی خب خودش میترسه و فضای ترس رو به خونه تحمیل کرده. ننمم داستانای زیادی داره، عجیب دوستش دارم و عجیبتر ازش دورم. تقصیر خودشم هست البته. ولی یه قدم نزدیکتر میشم که من ادبیات دوستداشتن رو هم استعدادی تو یادگیریش ندارم. بگذریم.
یه لحظه باز نگام افتاد به خودم تو آینه، یه مشوش رو دیدم، احساس میکنم خیلی ادبیات زندگی رو ایضا گم میکنیم. آدمایی که عجلهدارن یا دورنماهاشون رو رو نمای بیرونیشون آویزون کردن رو یکی یه سیلی بزنم، نه که دلم خنک شه، که حس میکنم کمک کردم با اینکار بهشون. حتی میبینم آدما تو کتاب خوندن هم عجله دارن. بابا برنامت چیه؟
واضحتر بخوام بگم ما گاهی انقدر سودای رسیدن به قله رو داریم که از دامنهها، از دشتها، از هر فاکینگ چیزی که تو سطح و مسیر وجود داره غافلیم. اصن یه وقتایی آدم باید به قلههه نرسه، بشینه یه جا، فارغ از ارتفاع. این بیشتر یه سقلمهاس به خودم.
من اما هنوز منتظرم و ث.
(Artist : n/a)
لپتاب شده مثل این ماشینایی که یه سره میشن، صبا که میخوام روشنش کنم یه تیکشو باید باز کنم دوتا سیمو بزنم به هم، با صلوات روشنش کنم. قشنگ مثل یه مسافر کش که با پراید مدل ۸۰ لکنتش زبون مشترکی داره تا کار کنه.
غربت که گرفته داره لذت می بره ازم، کریپتو هم که پشت به پشت داره میریزه، قشنگ پیشبینی میکنم تا کجا میریزه بازار و فردا صبح بلند میشم و تا همونجا ریخته و این باحاله، و سوبژهی اصلی این دوران گندام و غیبتِ جونکنِ عزیزه، یه استیصالِ مخفیه چیزی که هست.
شرایط ابزوردِ سقوط تو همهی جلوههای زندگی رسوخ کرده و این واقعا جالب به نظر میرسه.
امروز بعد مدتها رم بهم گفت قران براش بخونم، حالا من قرآنو باز کردم خود خدا نورهاش ریخت، بعد یه آیهای اومده بود، حالا من که نمیفهمم تاویل و طول و تفصیل قران رو ولی به چشم یه fact عه دقیق خیلی خوب بیان شده بود، که انسان از درخواست خوشی و رفاه خسته نمی شود، واگر آسیبی به او رسد به شدت مأیوس [و] ناامید می شود؛» جالب بود دیگه، همین، خسته نمیشیم، اشکمون هم دم مشکمونه.
نشستم دارم به عظمتی که موسیقی میتونه داشته باشه فکر میکنم، [رفتم ظرف بشورم، که دیگه تقریبا حجم زیادی از حرفایی که میخواستم بزنم یادم رفت.] همیشه از این حافظه نباتی در عذابم، بیشترین جایی که اذیت میکنه تو روابطم با آدماس، بگذریم. امروز لا به لای غصهها و خندهها و سهایی که زندگی فراهم کرده بود، باز تلاش کردم افکار پراکندهام رو جمع کنم تا شاید بالاخره بتونم یه نتیجه گیری داشته باشم و بعدش بتونم بخش زیادی از افکارم رو بریزم دور ( گفتم که، من Stack ام خیلی کم حجمه، زود Stackoverflow میشم ) تا شاید سبکتر زندگی رو ادامه بدم. قدیما هم همین بود، اول دبیرستان که بودیم یه استاد دینی که الحق دوستش داشتم اومد چندین ساعت با فلسفه خدا رو برای ما اثبات کنه، من وسطاش دیدم، فاک، اینا رو که یادم نمیتونم نگه دارم. تصمیم گرفتم با دقت به حرفاش گوش کنم و سرآخر کلی با خودم کلنجار که رفتم، اگه نتیجه برام قابل قبول بود دیگه فقط دوتا چیز رو یادم باشه، یک اینکه قبول کردم که خدا هست، دو اینکه اون رو از سیر اثبات فلسفیای قبول کردم که قبولش داشتم ولی خب جزییاتش رو یادم نباشه. پیچیده شد، دارم چرت میگم میدونم.
یکی پرسید ازم که میتونی حالاتت رو توصیف کنی؟ اصلا میدونی درونت چه خبره؟ گفتم نه، ولی میدونم نقطه آخرم کجاست. مثل همیشه. من چیزی رو یادم نمونده، تک تک اتفاقایی که رخ داده رو از خاطر میبرم، اما نتیجههاش یادم میمونه و مونده. و این کَمکی اذیت میکنه. بگذریم.
امروز تو مستراح یهو دلم خواست که کتابی بنویسم که به همه زبونها ترجمه بشه. آدمی نیستم که هدف گذاریهای واضحی بکنم اما خیلی واضح یهو این اومد تو ذهنم. بگذریم.
این گوشه کنار غصهها و قصهها داشتم به سناریوهای زندگیم فکرمیکردم و دیدم هیچ کدوم من رو نمیکنه. جز یکی که البته همیشه بهش امید داشتم، سناریوی یه زندگی ساده، کنار فردی که عمیقا دوستش دارم، این سناریو هم کاری کردم که دور از دسترسم باشه. اما سناریوهای دیگه به غایت و با اطمینان fucked up ان. تمام کانسپتهاشون و تمام ترکیبهای اونها، پولدار بودن، مشهور بودن، زنبارگی، انزوا و بلاب بلاب.
تقریبا تو این قرنطینه تمام عشقی که به کامپیوتر داشتم رو دارم باز مییابم و این موضوعی هست که کمی خوشحالم میکنه. چرا؟ چون فقط کامپیوتریا ابهت و بزرگی بیحد و قدرت این اختراع بشر رو شاید تا حد خوبی بتونن درک کنن، چه آدمهایی که Literraly تمام صفرها و یکها رو کنار هم گذاشتن تا این موجود متولد بشه. چه آدمهایی که از ذرههای خاک برای ما سیستمهای منطقی درست کردن. شاید این عشقی که به این صفر و یکهای عزیز پیدا کردم من رو از هنر و زندگی بخواد دور کنه، اما دو تا چیز، یک اینکه هنر و عاطفه رو حداقل تو این زندگیای که یه تیکه از قلبم درش حضور نداره نمیخوام، دو اینکه [ یادم رفت! ] ؛ اما کتابه رو هستما، هرگهی که بشم و نشم و بخورم یا نخورم، اون تککتابی که بتونه بدرخشه رو مینویسم، البته تا اون موقع قطعا یاد گرفتم که اون رو به سودای شهرت یا محبوبیت و دیده شدن و خونده شدن ننویسم، به مغ و ریشهی این روند ابزورد بیشتر پی ببرم.
نمیدونم چه چیزی هست که باعث میشه آدم از جنگیدن دست بشوره. البته خیلیا شاید بگن این جنگیدنی که تو میگی فعل و رویکرد درستی در مقابل زندگی نیست که خب نظر محترمیه. صحبت جای دیگهای هست. صحبت از جایی هست که اگه پیروزیها موجودیتی دارند، قطعا ناکامیها هم موجودند. پیروزیها اگه قلههای این زندگی باشند، ناکامیها درههان، قله فقط یه سطح کوچیکی رو در بر میگیره اما درهها از اولین لحظههایی که کوهپایه رو پشت سر میذاری تو رو تهدید میکنن، جالبتر که درهها حتی رو قلههم حضور دارن، حضوری به مراتب پررنگ تر. موفقیتها نقطههایی هستن که توسط چندین خط ناکامی دنبال میشن. تاحالا کوه بالا رفتید؟ آره، کوه بالا رفتن جنگیدن داره، اونجایی که ماهیچههای پات توان انقباض و انبساط بیشتری نداره، اونجایی که قلبت هر چقدر هم که تند میزنه توان تامین کردن اکسیژنی که اعضای بدنت میخوان رو نداره، اونجا که سینههات هر چقدر هم میدمن، نمیتونن حجمی از نفس که قلب میخواد رو تامین کنن، کلا سخته و تو تو این شرایط سخت دیگه دلت به حال توانت نمیسوزه، تو رو یالی هستی که اگه وایسی منجمد میشی، حتی خیلی اوقات قله تا آخرین یال دیده نمیشه اما باید بتونی برای قلهای که نمیبینی بجنگی، باید بی توانیت رو بیتوجه باشی. رم دیشب حرفایی بهم زد که کمی شکستهتر شدم.
میدونید، تو بعضی موقعیتها دوست ندارم اون جنگنده باشم، دوست ندارم کسی من رو تو لباس جنگ ببینه، دوست دارم به ضربان بیش از حد قلبم که میخواد از سینه بزنه بیرون توجه کنم و دلم به حالش بسوزه و وایسم تا یخ بزنم. آدمه دیگه، گاهی اوقات خیلی نفهمه، خیلی خیلی.
به روح کوچیکِ خودم فکر میکنم، به رم که دوست دارم این روح کوچیک مال اون باشه، نه این روحهای گندهنما و مشمیز کننده. به قلههایی که پشت این قلهاست فکر میکنم و تصمیم میگیرم نگاه کنم به اتفاقها، سعی کنم اونها رو وارسی کنم، سعی کنم نگاهم رو از درهها بم. به روح کوچیک و دستای حقیرتر و جیبهای خالیترم فکر کنم، بهاینکه تو این نقطه از جوونی بزرگترین هدیهای هست که میتونم به رم بدم. به اینکه از اینجا به بعد زندگی بین یخ زدن و از پا ایستادن قلب، دومی رو انتخاب کنم. به اینکه به هر بهایی به درهها نگاه نکنم. به اینکه زندگی اون چیزی نیست که خرد جمعی تک تک انسانها بعد از چندین هزاره از زندگی به اون رسیده. به فرایند نرمالایز شدهای که آدمها برای زندگی تصویر کردن پشت کنم، وجودی باشم که بر تمام این چرکینِ زیستن خط بکشه.
شادی عدم غم نیست، شادی کنار آمدن با غم است. دعوتی رسمی است از غم که بیاید کنار ما زندگی کند، او را به دیگران معرفی کنیم و بگوییم دوستان این غم من، غم من، دوستانم. [پ]
آدمها فرار میکنند از غم، برایشان هیبتی ترسناک و افسرده کننده دارد. این غم راستگو ترین موجودیست که می تواند کنار ما زیست کند، آدمهایی که نمیخواهند و نمیتوانند جنگجویی اندوهگین باشند، تلاش میکنند جنگجویی مست باشند، جنگجویی لاشعور، انقدر در برابر ماهیت مهربان و زیبای رنج و اندوه شکنندهاند و در عین حال نمیتوانند از آن فرار کنند که به بیراهههای شعور میزنند. مست شمشیر میزنند، گاهی حتی از این میدان فرار میکنند.
تو میتوانی چنگ به هر افیونی بزنی که غم را حس نکنی، هر چیز که فکرش را میکنی، خودت و یا با انسانهای دیگر. تا اخر عمر یا نمیجنگی یا مست میجنگی، اختیار تماما با توست.
میتوانی بگویی دنیا جای خوبیست، راحت باش، بگو دنیا جای خوبیاست و برای خوبی نجنگ، مست کن و از این خماری منزجر کنندهات لذت ببر، بله، در دنیای زیبایت
ثلث انسانهایش خلا و آب ندارند، چه دنیای زیبایی! در دنیای زیبایت، با همین قدرت تفکری که تو داری انسانهایی همینگونه زیستهاند که بعد از هزاران نسل هنوز هیچ قدرتی برای همزیستی ندارند.
اشتباه نکن، صحبت از افسردگی و از پا افتادن نمیزنم، اینجا، این سطحی که زیر این اتمسفر پارهپاره گستره شده، زیبا نیست، ولی میتواند بینهایت زیبا باشد. تو میتوانی چشمهایت را ببندی و هیچ چیز نبینی، بله، حق داری گسترهی وجودت به اندازه شانههایت یا عرض تخت خوابت باشد، میتوانی چشم هایت را باز کنی و دنیا را ببینی و اگر خواستی برایش بجنگی، ایرادی ندارد، اشک بریز و بجنگ، اما بجنگ. سینهات را به اندازه تمام زیباییها و زشتیها پهن کن. تو قویتر از آنی که دوستی با رنج و غم تو را زمین بزند.
[پ] : دال دوست داشتن، حسین وحدانی
سرما سرش را لرزاند، پنجره را بست، برگشت و با چشمانی تنگ، آهسته به دنبال زن گشت. کنجی، زن زانوانش را یکه گرفته بود و همانطور که چانهاش را به زانوهایش تکیه داده بود، به او نگاه میکرد. مرد نگاهش را ید، به دورترین نقطهی خانهی کوچکشان رفت، به آرامی نشست، چهارزانو و دستانش را به هم گره زد. کمرش خم بود و گردنش انگار که استخوانی ندارد سرش را به پایینترین جایی که میشد برده بود. چندلحظه گذشت و مرد سرش را کمی محکم گرفت ولی هنوز سرش به پایین خم بود، مردمک چشمهایش را به بالاترین جایی که میشد برد و زن را نگاه کرد، زن با نگاه اریب و خستهای لیوان چای کدرش را که رگههای بخار از آن بلند میشد نگاه میکرد و انگشت اشارهاش را به آرامی و شاعرانه روی لبهی لیوان طواف میداد. مرد چند پلک سریع زد همینطور که به انگشت زن خیره بود کمیاشک کرهی چشمش را خیس کرد، اشک به آرامی بیشتر شد، از سراسر چشمش آبها سنگینی کردند و قطرهای رها شد روی دستش و آرام به پایین لغزید. زن سرش را همانطور که به زانوانش تکیه داده بود کمی چرخاند، طوری که سنگینی سرش روی زانوها گونهاش را کمی جمع کرده بود و همانطور مرد را نگاه کرد، انگشتی که روی لبه لیوان حرکت میکرد از حرکت ایستاد. بغض چانه و لبهای زن را به آرامی میلرزاند، عصمت بغض زن انگار در لحظهای که قصد تمام شدن نداشت زندانی شده بود. با نگاهی که سعی داشت آن را بیتفاوت جلوه دهد نگاهش را به نگاه مرطوبِ مرد سپرد. خورشیدِ درحال غروب سایهها را کشیده بود و روشنیها را نارنجی کرده بود و در فضای میان نگاه زن و مرد چندین سایهی طولانی و تیز نقش بسته بود.
***
راکتهای نورافشانی در اوج آسمان به هزار تکهی نورانی تبدیل میشدند و انعکاس این نورافشانیها که نشانهی شادباش سال نو بود بر پنجره نقش میبست.
امروز خوندم
آمریکا ۵۰ میلیارد دلار، امارات ۲۷ میلیارد دلار بودجه برای مقابله با کرونا آزاد کردند. یه ذره فکر کردم، یادم اومد
یونیسف سال ۲۰۱۸ اعلام کردهبود که ۳.۱ میلیون کودک هرسال بخاطر فقرغذایی میمیرن. یه حساب سرانگشتی مسخره، میگه میشد با ۲ میلیارد دلار یک سال ۳ میلیون کودک رو روزی دو وعده دبلچیز برگر مکدونالد داد(غذای مضحکیه، اما چون اینو قیمتشو میدونستم گفتم).
من میدونم چقدر کرونا به اقتصاد ضربه زده و کلا مهمه که مهار بشه، اما یکی یه حرف جالبی زد، دلیل اینهمه اهمیت به کرونا اینه که پولدارها رو هم میتونه بکشه، پولدار منظورم چیز رویاییای نیستها، همین من و شما هم تو این دنیا پولدار حساب میشیم، اما الان که نگاه میکنم ۲ میلیارد دلار برای زنده موندن ۳ میلیون کودک تو سال اصلا عددی به حساب نمیاد. یکی باید بیاد بزنه رو شونم بگه پسر! کجای کاری؟ آهنربا هرچقدر که قطب مثبتش قوی تر باشه، بهناچار باید قطبی به هموناندازه قوی اونطرف داشته باشه. دست و پای بیخود نزن.
محاسبات من خیلی سرانگشتی و نادقیق بودن، اما صرفا میخواستم بگم در دنیای زیبامون و در مختصات جذاب زندگیامون، فیلترهای مسخرهای روی گوشامون برای شنیدن حقیقتها گذاشته شده، برای اینکه بیدغدغه تر و مَلوس تر زندگی کنیم :)
فرکانس شبهایی که اگه به پهنای صورت اشک نریزم امکان اینکه سکته کنم میره، داره خیلی زیاد میشه. تا چند وقت پیش فکر میکردم این توهمه که خیال میکنم خنجری به پهلو خوابیده تو عمق بطن راستم و پهلو به پهلو میشه، فکر میکردم منشا این سوزش چیز دیگریه. دیگه چجور به آدم باس بگن میدونو خالی کن و آدم نخواد که خالی کنه؟ بابام میگفت صدام یزید کافر یکسری آٔدمهای مهم رو که اعترافات مهمی داشتند و اعتراف نمیکردند رو اینجور شکنجه می کرد که میزد تا دم مرگ، بعد که طرف بیحس میشد نسبت به درد و شکنجه میبردش بهداری، خوب تا وقتی که سلامتش برگرده بهش میرسید و باز دوباره. حکایت اینجوره. رم میگه ادای بازندهها رو درنیار، ادای کسایی که ترک شدن رو در نیار. رمِ قشنگ! من چجوری ببازم ولی تو موج موج هیاهوی آدمها جوری از میدون برم بیرون که انگار برنده منم؟ برنده تویی. بنده تویی که با هیبت یه زن که بیل و آب دستشه میای، من رو از تو لای خاطرات بیرون میکشی، صدام میکنی، جوری که وقتی عاشقم بودی صدام میکردی، میگی دستای کسی جز تو فکر کردن نداره، تو ذهنِ بایرِ من شوق جوونه زدن میکاری اما خاک منو میزنی کنار، تو صورتِ بیریشه من نگاه میکنی و با صدای آروم میگی که تو مشتت یه بذر دیگه داری.
گلایوتور بیشمشیر، امن ترین جا براش همون کولوسئومه. من که گلادیاتور نبودم اصلا. این کولوسئوم چرا باید بشه مامن من؟
آدمای عاشق، هرچیقدر هم که خودشون رو باخته باشن، تو یه فضا به خودشون ایمان دارن؛ کیفیت دوستداشتنشون، کیفیت حل شدن تو امتداد وجود معشوق، هرچه او میخواهد، هرچه او باید باشد، هر کم وکیف که او میخواهد؛ آره، میدونم عشق محل مناقشهی عقلمسلکان و عشقپیشههاست، اما عاشقها عموما خیلی صحیح و خیلی بهجا به بخش بزرگی از محبتشون ایمان دارن. برای عاشقها این ایمان ذاتیه، اما معشوقها همیشه تو راهی باید قدم بذارن تا این ایمان رو کسب کنن.
دلم میخواد سرمو بذارم رو پای ننم بشینم براش گریه کنم، بگم آقا، بچت شمشیر نداره، سپر نداره، بگم بیا ببین کولوسئوم چطور محل نمایش قدرت هاست وقتی بچت دهنش اون گوشه س، اما نمیشه. کسی از هزار فرسخیِ اقیانوسِ قلبی ناخدایِ کشتیِ شناور روی قلبم رو صدا میزنه، اما ناخدا چطور کشتی پارهپاره و به آب رفتش رو برای اون شرح بده.
آی ناخدا
داد میزنه که فلان که بهمان و من میگیرمش یذره شونهش رو ت میدم که آروم، آبرو داریم و خودم هم یادم نمونده که آبرویی نمونده، میخوام داد بزنم که داد نزن ولی عمر زیادی به من گذشته نسبت به اینکه بدونم قانون سوم نیوتون چیزی نیست که رو هر فاکینگ کنشهای اجتماعی ما جواب بده، تقریبا تمام کنشها و کنشگرها با واکنشهای برابر و درمخالف جهت ساختارشون شکسته میشه. فیزیک کلاسیک تا اونجایی که طیاره و ابوهندل رو برای ما ساخت دمش هم گرم اما نباید خودش رو تو زندگیهای مکانیکی شدهی ما دخالت میداد، فیزیک آدمی فیزیک کوانتومه، حتی شاید اون هم نباشه، جایی که تمام ساختارها با عدم قطعیت دست و پنجه نرم میکنن، جایی که با دقیقترین اندازهگیریها هم حتی ذره ای به واقعیت نمیشه نزدیک شد، اینطور نیست که شتاب، تکانه و مکان احساس و منطق دیگه چیزهایی باشن که ما به راحتی بتونیم راجع بهشون گه بخوریم. دنیای مارتین سلیگمنها و همقطارهای مثبتاندیشش دورترین مختصات نسبت به دنیای واقعی رو داره.
تو
تئوری آشوب یک آزمایشی داره، آرمایش آونگ دو محوره با احتساب اصطکاک، این رو تو فضا شبیه سازی میکنه و تقریبا هیچ چیز قابل پیشبینی ای وجود نداره، بال زدن پروانه تو برزیل قطعا این توان رو داره که توفانی رو تو تگزاس راه بندازه و این آشوبِ کوانتومی سایه به سایه زندگی مارو تعقیب میکنه و من باید یقهی کدوم پروانهای رو تو کجای دنیا بالای این طوفان بگیرم؟ تو بگو؟
من عمیقا به دانشمندا محتاجم تا آشوب کوانتومی رو با دلایل مستدلی رد کنن. نشستم به در نگاه میکنم، اتمسفر خالی شده از معنی و یا بهتره بگم مسموم از معنیهای پوشالی که بله، یه روز یه جایی یه نقطهای، یه سنی میفهمی که فاک! این منی که اینجاست چه منِ خالی و به دردنخوریه. و در به در میگردی دنبال اون عصمتِ خیال و اون لعنتیای که به آدمهایی برمیخوری که دارنش و تو نداریش، کجاست آی؟ کجاست اون دورنمای نزدیک؟ رم حرف جالبی زده بود، خودباختگی. عصمتی که از کودکی با اراده روش پا گذاشتی. عصمت نه، خالصی، خالصی بهتره.
و میدونید که؟ امید بزرگترین و زیباترین و ارزشمند ترین هدیهء فیزیک کوانتوم برای انسانهاست، مثلا تو امید داری که فلان طور میشه. کجا تو اون مکانیک کلاسیک خزعبل میشه امید داشت؟ آدمی که از طبقه ۷۰ یک برج سقوط آزادی رو شروع میکنه قبلا میتونه زمان سقوط، سرعت برخورد با زمین، مومنتوم حرکت و هزار تا چیز دیگه رو پیشبینی کنه، نتیجه اما مرگه، اما آشوب میتونه این امید رو به اون بده که حتی اگه قرار باشه زمین از زیر سقوطش محو بشه که تنها اون اتفاق عادی نیافته این اتفاق میافته. من میتونم امید داشته باشم ثانیهای بعد خودم رو در برابر اتفاقی که درش منفعل هستم به چشم یه فاعل ببینم و شرایط رو تغییر بدم، مثلا میتونم امید داشته باشم خودم رو پیدا خواهم کرد، گرچه آدم بی هیچ بخشی از خودش که نمیتونه خودش رو پیدا کنه، اما این هوشیاری رو روزی به دست میارم.
یه ماهه سیگار نکشیدم، دلم گاه و بیگاه برای رم و خودم تنگ میشه، به آخرین باری که موهایی که اومده بود روی لبهام رو کوتاه کرد و اُف به من+دنیایی که نتونستیم شرایط رو معتدل نگهداریم و باقی زندگی چیزی برای تقریر نداره.
آرلیانو بالاخره خودش برای بلاگش لباس دوخت، سادهترین لباسی که میتونست بدوزه و تن کنه، چیزی که همیشه دوست داشت، برا آرلیانو که حظ بصر داره، خیلی هم دوستش داره، ملتو نمیدونه.
* ولی واقعا سعی کردم به چشمهای مخاطب احترام بذارم، اندازه ها، رنگها، بیرنگیها، خلوتیها + چشمهای رم رو هم میبوسم.
انفجار زخم مرا میبینی؟ چه اندازه به فوارههای سبز نگاه تو شباهت دارد. ببین چقدر آستانهی من به گلدستههای تو نزدیک است و مذهب ابتداییم از پیامبران دوره گرد خیال تو الهام میگیرد.
اگر از فلاتهای خونفشان سپیده گذشتی به خواهران شویمردهام بسپار تا عطش واحهناپذیر مرا با یک لیوان سرب داغ فروبنشانند.
آیا آن شامگاه روشن را به خاطر میآوری که نگاه ما بر آن قافله بیبازگشت بود و در چشمانداز ما جز برق دشنهها قهقهه شیاطین چیزی به چشم نمیآمد؟
به چاهساری غمگنانه فرو شدهام چندی، حکیموار به انتظار دوشیزه الهام، در انبیق کیمیایی اشک، مژگان پالودم به سایه سار خویشتن آرمیدم، عمری، در مسیر آههای شمالی اندوه، حسرتنگار ثانیههای غبارآلود غربت ماندم، هرگز به چالاکیِ بیدست و پاییِ خویشتنم، این سان گمان نبود.
در شب شاعرانهی شعف، همهی قافیههای صداقتم را در قمارخانه مدایح باختم، حالا دیگر عزلتکدهی من میعادگاه یاس حکیمان است.
چرا نمیخواهی قلب مرا باور کنی؟ من هم دوست دارم به اندازه یک پروانه، اجازه سوختن داشته باشم. من هم مثل تمام گلها جنون تماشا دارم.
[.]
به یارو رفیقم میگم چرا خوب نمیشم، میگه تف تو زندگی این شد جواب آخه؟ پنجاه ساله میدونم تف تو این زندگی رو، تو جواب آدم سور عمومی تحویل نده که. راه حلهای خروج از کرختیش هم نخنماست دیگه. این لپتاب پیر و تخمی از وقتی فهمیده باید ۱۵ ساعت ویدیو رو Force majeure رندر بگیره خراب کرده خودشو به نفس نفس افتاده، که از وقتی یادمه دهن منو سرویس کرده این پیرمرد. همیشه از زندگیای که Force majeure cases توش زیاد باشه متنفر بودم که البته این تنفر ظاهرا خلاف طبیعت زندگیه و لعنت بهش. یارو تو رادیو میگه Just do it. جاست دو چی پفیوز؟ اون It ملعون رو بشکاف برا ما جُهّال زمان. حالا این خیال سیال که تو بیجا میکنی بشینی و دست رو دست بذاری البته هست، اما از اونم باید بپرسه آدم که من اگه دستمو رو دستم نذارم، رو کجا بذارم؟ رو کجام بذارم؟ رو کجات بذارم؟ اینور، اونور، یه کار این دنیای ماشینی قشنگ کرده باشه، ن مغز و مغ و ریشهی ماست. شده لحظههایی که بر خلاف تمام این جریان سعی میکنی فکرت رو خیلی شیک رو چندتا Pivot تخس کنی، اما یکاره میبینی نه، واقعا این مغز برای اینهمه دغدغه ساخته نشده و به ناچار و ناخواه و نازهرمار از بلند پروازی دست میشوری. خیلی لجگرا باشی به طور مبالغهآمیزی افسرده و تخمی میشینی گوشه خلوتت و به دنیای دستنایافتنی فکر میکنی که انگار واقعا خدایی که آفریدهتش بویی از منطق نبرده. خلاصه اینطوره، هر روز قراره دست پر به تعداد انگشتهای دست به معماهای مختلف بخوری که شاید بتونی یکی دوتاشو بعد کلنجارهای زیادی حل کنی. البته کارفرمایی هم هست به اسم زمان که همیشه شاش داره و بعد از ۱۶، ۱۷ ساعت که بالاسرت واستاد، میزنه تو سرت تا بیهوش بشی. فردا صبح دوباره مثل مجسمه ابوالهول[*] بالا سرت وامیسته بیدارت میکنه خرکشت میکنه پا معماهایی که روح و تنت رو خراش میدن.حالا اون از خدا بیخبری که جا انداخت آدمی که معما بیشتر حل کنه خفنتره، این کانسپت مزخرف که به یکسری پادشاهی میرسونه به یکسری روزمرگی و استهلاک، فردا ش بیاد دفتر من.
[*] ابوالهول غول افسانهای مصر باستان و اسطورهٔ ادیپ، مخلوطی از انسان و حیوان با پیکری از شیر، مزیّن به بالهای عقاب و دارای سری شبیه سر مرد است. این موجود افسانهای کسانی را که موفق به حل معمّای او نمیشدند میکشت.
به میدان میآمدی میدیدی، کاسبان احساس را، تاراج این بیزبان را. باز خدا پدر و مادر بیخیالی را بیامرزد. گفتم؟ آسمان بعضی شبها سبکسری میکند. وفا را هم اگر دیدی کمی نازش کن، آمده بود اینجا گریه و زاری راه انداخته بود دخترک.
بعد از یه روز بیگاری برای رویاهای دیگران، شب، نقطهای بود که گوشیم رو از دسترس خارج کردم، نشستم نقی دیدم، بعد سعی کردم بازیای رو که چندین سال پیش بازی کرده بودم و شدهبود الهام بخش همون زندگی نوجونی رو سرچ کنم و ببینم بازی مشابهی تو این سالها ساخته شده یا نه،
machinarium. استودیو سازندهء بازی رو پیدا کردم و خبر خوشحال کننده پیدا کردن یه بازی دیگه تو اون فضا بود،
Samorost 3، البته یه بازی که چه عرض کنم،
هزار تا بازی تو اون فضا، تقریبا ۸، ۹ سالی میشد که بازیای نکرده بودم، هیچ علاقهای هم به بازی ندارم، اما داستان این بازیها فرق میکرد و میکنه. داستان غیرخطی و معمایی، حافظه، احساس، منطق و شخصیت اولی که انگار تویی و بازی که انگار زندگی واقعی تو و از همه اینها مهم تر، عشقه که تو بازی وجود داره یه عشقی که در بند عصر ماشینیه و تو باید اون رو آزاد کنی.
machinarium رو که بازی کردم اون سالها مایهی شگفتیم بود که یه بازی فلش ۱۰۰ مگابایتی چطور میتونه اینقدر روح و جسم آدم رو با خودش درگیر کنه.
طول ندم؛ واقعا خوشحال شدم از اینکه این استدیو تو این سالها کارش متوقف نشده و بازیهای باشکوهی رو ادامه داده و ساخته.
(samorost3)
بگذریم.
امشب یه جورایی میخواستم جشن بگیرم، بعد از کوله باری که مثل قریب به اتفاق گذشتهها برای موفقیت دیگران کشیدم و سود ناچیزی از قِبلش برای خودم برداشتم، خواستم به خودم حالی کنم که میشه برای رویاهای خودم هم بجنگم، دیشب از خواب پریده بودم و یه اسم تو ذهنم داشتم، فوری رفتم دامینشو گرفتم و وقتم رو بازتر میکنم که کنار این بیگاریها رو ایدههای خودم هم کار کنم. نمیدونم چرا همیشه انقدر حالم از کارفرما به هرشکلی به هم میخوره. خدا هم اگه یه روز بیاد واسته کارفرمام یه بیلاخ بهش میدم و کافر میشم بهش، انقدر که منزجرم از این منصب اجتماعی. داشتم راجع به جشن امشب میگفتم، دارم فیلم
shoplifter رو دانلود میکنم که اگه خوابم نبرد ببینم، بعد مدتهایی که نشده فیلم ببینم. سینمای شرق! و کی درک میکنه که سینمای شرق چیه؟ این سینمای الهام بخش، صمیمی و شاعرانه، با ضربآهنگ هایی آشنا و روحنواز؛ حتی این فیلمای چرک و جنایی کره جنوبی امثال
OldBoy یا فیلم چرک و حال به هم زن
I saw the devil هم روح بلند شاعرانهای درشون مخفیه به نظرم.
کیم کی دوک ، کوروساوا و بلاب بلاب؛ کارگردانهای نابغه سینمای شرق. بگذریم، امیدوارم shoplifter فیلم خوبی باشه.
همین یک ساعت پیش به مثابهء افتتاح و شروع جشنم، پنجره رو باز کردم رفتم نشستم پامو ولو کردم بیرون و از سکوت سرشارِ قرنطینه که البته صدای جریان گاز تو رگلاتورها و کنترها خیلی بیمقدمه ریده بود بهش لذت بردم. فکرم مدام پیش امینه که تو این وضعیت که ما از این فضا مصونیم امین باید بره سر کار و نفرین به کارفرماهایی که آدما رو میتونن نکشونن سرکار ولی میکشونن، چون تو اون مخ معیوبشون فقط سه حرف کنار هم میتونه معنی داشته باشه، پ و ل.
صدای گاز جاری تو رگلاتور که تو ساکنترین حالت تهران هم تموم نمیشه باز بهم یادآوری کرد که یه شهر خوب یه شهر جنگ زده و مخروبهاست. بهم یادآوری کرد که باز به خودم قول بدم دهه سوم زندگی جایی باشم که شهر نباشه، یعنی تهی از فرکانسهای صوتی منظم و غیرطبیعی خودروها، رگلاتورها، سنگ فرزها،موتورها و هزار تا چیز دیگه باشه.
پریروز حاجآقا دوباره بهش حمله دست داد و مجبور شدیم تو این وضعیت زنگ بزنیم آمبولانس، آخرش رفع شد، البته با یه تُکِ پا سر کوچهی مرگ رفتنِ دوبارهی حاجآقا، ولی ما هم تخمامون اومد زیر گلومون حقیقتا. حاجی کرونا بگیره، خدانکنه، ولی با ۲۰درصد باقی موندهای که از ریه داره با احتما بالایی ریق رحمتو میدن دستش و من رو این استرس داره پیر میکنه که حاجی سر کار میره و هزار تا چیز دیگه و خدا کنه کرونا نگیره، دوم لعنت رو به کارفرما و دولت بلندتر بفرست.
یه Tab برا Docker باز کردم تا عید تموم نشده ببینم چیه یاد بگیرم. یه تب هم Vue رو باز کردم اونم ببینم چجوره یه خلاصهای داشته باشم، Shell رو هم یه بار برا همیشه یه Tab دیگه باز کردم که یاد بگیرم اصولی، تبهایی که البته مدتهاست دارن خاک میخورن و زیرِ چک و لگد زمان گریه میکنن.
رم امروز پرسید چه خبر؟ و نمیدونم به طعنه یا چی گفت که باید خبرای جالبی داشته باشی» و میخوام به رم بگم که این تمام روزمرگی اینروزا بود. نمیدونم کجاش میتونه جالب باشه، ولی خب هست دیگه و فعل هستن بدویترین فعلی هست که هر چیز» میتونه به خودش بگیره.
یارو نوشته بود "دختر بودن هم جالبهها، فکر کن نشستی یهو یکی میاد بهت میگه دوستت دارم ازت خوشم میاد". عبارت منو میبره تو فکر، به اینکه این نخِ ولیدهی احساس جنسِ نر چقدر سیاله و واقعا تو چه فضای اَنباری داره غوطه میخوره. اینقدر و زبون بستگی رو نمیدونم تو دنیایِ اونور، یعنی دنیای مادگی چهجوره و این صحبتا، من از اینور صحبت میکنم چون اینور دنیاییه که توش شکل گرفتم، دوستیهام، خودم و بلاب بلاب. حالا شاید یکی بیاد بگه چرا دو تا دنیا کردی و نگاه جنسیت زده داری و این صحبتا، خلاصه بیاد بگه که نه، باید به دیدهی نوع بشر به جنسیتها نگاه بشه و متهجریو اینا که باید بگم من متهجر نیستم اتفاقا، اونی که بیست قرن بعد از زایمان عیسی هنوز متوجه شکاف عمیق بین جنسیتها نشده متهجره، خلاصه بگذریم، جای بحث داره و بیشتر نمیخوام خلط مبحث کنم. علی ای حال، این طویلهی خوکی که من از اینور دارم میبینم همیشه مایهی عذاب من بوده، اینکه این تعادل و این صلح رو همیشه افرادی هستن که مختل کنن. و اونور هم افرادی هستن که هنوز ظنین به این ماجرا نیستن، که بگذریم.
داشتم نگاه میکردم آمپر غربتم رو، دیدم مثکه خیلی وقته از کار افتاده، یه سکتهطور تیک تیک میکنه حول درجهی"خیلی غریب"، یعنی عملا دیگه نسبت به غربت حسی ندارم.
صبحها بلند میشم و تا شب با روحِ بلند سیستمهای کامپیوتری معاشقه میکنم. باید بعدا راجع به زندهبودنِ کامپیوترها بنویسم. ولی خلاصه اینجوریه که یه مدته کمتر اعتنا میکنیم به غربت و غیرت و وطن، ولی آخ اگه میتونست آدم سرنخ غیرت رو بسپره دست بیخیالی، چی میشد. غیرتمونو غربتمونو، حتی تنمونو بیخیالی تا ته پس میکرد. آی چه اتمسفر تخمیایه.
خانوم من شما تو رو دوست دارم ازت خوشم میاد؟ تو بیجا میخوری تخمی تخمی یکیو دوست میداری پسر! شنگول نباش پشمک. دنیا رو از زاویهی اون آلت بدمذهب نبین.
من چقد غلط غولوط دارم تو نوشتههام :))) حتی یادمه یه بار دوم دبستان معلم سی تا کلمه دیکته کرد، ۲۵ تا غلط داشتم :) ولی خطم خوب بود، با خط خوب سعی میکردم غلط بنویسم، داستان رو اشتباه متوجه شدهبودم :)
تو اون دیکته یه کلمه رو معلم هر کاری کرد من نتونستم درست بنویسم، تصمیم»، هر چی سعی کردم نتونستم تصمیم رو درست بنویسم، یعنی خیلی عجیب از روی کلمه هم نمیتونستم درست بنویسم؛ اشتباهی که اون روزا خیلی فانتزی اتفاق میافتاد، تو باقی زندگی خیلی جدی یخمو گرفت.
نه خب، اینطور هم که نبود یکهو مسیرمان از خدا جدا شود، نشستیم با هم سر یک میز، صحبت و گفتوشنود و اینها، که منِ بنده، جایی نمیگویم نیستی یا اگر هستی چه ناجور هستی، تو هم تا میتوانی بیخیال روح الوهیت و نور رهبانیت تو ما شو. یک مقدار شوخی دستی و زبانی هم باهاش کردیم، سرآخر به شانهام زد گفت بدونش سخت قرار است بگذرد، گفتم حالا اگر خیلی اوضاع سخت شد، مزاحم میشوم. اینجورها خلاصه. حالا یک جوری که غرورمان هم بهش خللی وارد نشود و یک وقت فکر نکند که باز بهش معتقد شدیم. زنگ که میزنیم، اگر پرسید برای چه آمدی، میگوییم، هیچی سلام و احوال پرسی و اینها. نه تنمان برای خدا تنگ، میشود، نه روحمان، دیگر حرفی بود که زدهایم دیگر، آدم گاهی آنقدر لجباز است، سرش برود، حرفش نمیرود. حالا هم اگر آمدهام اینجا، نیتم این بود بوق بزنم بروم، فکر نکنی خبری هست ها. ما راهمان جداست. حالا البته اگر خواستی تفقدی کنی یا قلب مان را نگذاری لگدمال و گمراه و اینها شود دیگر به خودت مربوط است. عزتت زیاد است، اما سر بقیه توش بجوشد فکر کنم راضی تری. [بوقبوق]
امین گفت نمیشه. یه سری جونور ریز از ته قلبم همصدا شدن و شعارطور تکرار کردن که نمیشه، نمیشه.
هر چی میشینم فکر میکنم، کنار تمام امیدها و نومیدیا، ضرب و زوربا، خندهها و گریهها، کنار همهی این قشنگی-زشتیا، کنار همهی خردهریزها و این دست و پاها، کنار همه پولداریا و بیپولیا، کنار همهی اینها، حلاوتِ نبودن، مرگ، نیست بودن(!) از هست بودن بیشتره. سیاهیای رو که خیلی وقته فکر میکردم ازم دور شده، انگار تو عمق قلبم لونه کرده بوده.
عمیقا میخوام این میکرو جامعهای که کنار خودم دارم رو رها کنم و نیست شم؛ اگه دنیا و اون میکروجامعه بودنت رو قراره نادید بگیرن، بذار نبودنت رو نادید بگیرن. امین زد رو شونم گفت بعد بیست و خوردهای دور خورشید چرخیدن برنامت دیده شدنه؟ گفتم نه، ولی برنامم دیده نشدن هم نبود، ما پی حشمت نیستیم که امین. این خلا رخوتانگیز اما.
به هامون گفتم این قرارداد آخری رو هم زدم زیرش، در توجیح به اینکه چرا اینکارارو میکنم نوشتم که من جوونم، الان بخوام تسلیم تصمیمهام بشم و جسور نباشم، کی شلنگ تخته بندازم و گستاخی کنم در برابر معاملات دنیا؟»
تو ظاهر قضیه من موندم و کلی کار و قرارداد که ناتموم گذاشتمشون، و این اتفاقات و اون کارفرماها سعی دارن به من حالی کنن که یه آدم بیمسئولیتِ از زیرکار دررو بودم. چون اینطوری میتونن من رو پیش خودم و بازوهام خجالت زده کنن و شاید من رو برگردونن به کار، ولی حقیقت فکر میکنم چیز دیگهای هست، اینکه، مسئولیت برای اونها چیزی هست و اون درست و به موقع انجام دادن یک کاره که چرخ صنعت و درامدشون نخوابه، ولی مسئولیتی که من باید حفظ کنم، رعایت احترام و شأنمه، رعایت حقوق ذهن و تن و روحمه، احترام گذاشتن به اهداف و انسانیتمه، رعایت شعورمه و بعد از همه اینها، قرارم با کارفرما برام مهمه و نسبت بهش احساس مسئولیت میکنم. من ترسی ندارم از این که همه چیز رو رها کنم وقتی چیزهایی که نسبت بهش مسئولیت دارم رو زیر پا بذارن، تمام این انگ و حال بدی رو هم که بهم روا میدارن رو با جون میخرم. نون جو میخورم، یا حتی از گشنگی میمیرم، ولی سر به رؤیای کاپیتالیسم و کارفرمای احمق و خودخواه نمیدم.
رم میگه تو به طرف مقابلت انقدر فضا میدی و ناراحتیات رو به روش نمیاری که یه روز بالاخره میزنی زیرهمه چی، واقعا میپذیرم حرفش رو، خیلی از انفصالهایی که ازکارها و آدمها داشتم از همین موضوع بوده؛ ناراحتیام رو از این به بعد میگم به طرفم، ولی قرار نیست بهش فضا ندم، فضا رو تا آخر عمرم به همه آدمها میدم، چون خیلی چیزا رو برام معلوم میکنه.
حالا من تو این مدت زندگی خیلی انگ رو به خودم گرفتم و خیلی اذیت شدم واقعا، چون وقتی یه همکاری رو تموم میکنی، همه شواهد علیه توئه که بیمسئولیتی، ولی دیگه اگه هم آره برام مهم نیست، کارهای ارزشمندی رو به سرانجام رسوندم که سعی میکنم همیشه اونا رو الگوی آینده خودم قرار بدم. این شلنگ تخته انداختنها، این دوره افتادن دنیا رو مزهچش کردنها هیچ وقت من رو خجالت زده نمیکنه. فکر میکنم یهجورهایی من تو دنیای آدمها مثل همون فروشندهء دوره گردم، س برای من مرگه.
امروز شریکم به کنایه گفت که الحمدالله تاحالا هر کاری رو شروع کردم به سرانجام رسوندم، و این هم به سرانجام میرسونم» و اون فکر میکرد به من تیکه انداخته ولی من تو دلم قاه قاه به کوتهفکری و تنگنظریش خندیدم، به اینکه نمیدونه بهترین سرانجام برای خیلی از کارها بیسرانجام بودنشونه.
شاید هم واقعا دارم اشتباه میکنم و دنیا اونجوری نیست که میبینم. شاید بیش از حد حساسم. نمیدونم. اما بالاخره میفهمم فداکاری و از خودگذشتگی رو دقیقا کجا باید خرج کنم.
دیروز به رضا گفتم، من تو ادامهی زندگی یه معلم فداکار، یه تورلیدر خوب و یه کارفرمای عادل میشم، در غیر این صورت یه مردهء خوب میمونم.
بعد پیش خودم فکر میکنم میدون رو خالی کردن حقیرونهترین کاریه که میتونم بکنم. خیلی نامردیه که هم قطارهام رو پیش شما تنها بذارم و منتظر بشینم که اونا هم با تلخی دنیا رو ترک بگن در حالی که تاآخرین حرکت خون توی رگهاشون این احساس امید تلخ باهاشون باشه که دنیا میتونست جای خوبی باشه اما نشد. اما زور اونها نرسید.
دیروز محمدعلی زنگ زده بود بهم، ۱۰ تا کتاب برای فرم و محتوا بهم گفت، گفت بخونم و تا ته رمضون ۲۰۰ صفحه داستان بهش تحویل بدم. سه ساله داره منو راهنمایی میکنه که بتونم بنویسم و من هم سه ساله هر سه ماه یهبار قول میدم پیشنویس کتاب رو برسونم به دستش تا بده دست ناشر ولی همش دارم میرینم. راستش محمدعلی تنها آدمیه که به من رو قبول داره. تو تمام مدتی که سوریه بود نگرانش بودم که نیافته بمیره، چون من خودم هیچ بلد نیستم خودمو قبول داشته باشم. ممدعلی منو محمد دوائی صدا میزنه، اولین کتابی که بهم معرفی کرد یه کتاب از پرویز دوائی بود، بلوار دلهای شکسته.
من جدیداً فهمیدم که دنیا ساختاری برای نجات دفعی نداره، اینطوری که چپاولگرهای دنیا بیشتر از هزار ساله که مارو تهی کردن با مفهوم انتظار برای منجی. اصلاً یادم نمیآد چی میخواستم بگم، اما میدونم شونه خالی کردن شاید راحتترین کار باشه. اما من همقطارهام رو تو دنیایی که ساختید تنها نمیذارم، با پوست و گوشت و استخونم.
بیایم فرض کنیم محیطی که به عنوان یه فرد توش زیست میکنیم یه اتاقه، و این اتاق یک سیستم ارتباطی داره که ما با اون با بیرون ارتباط میگیریم، همتاهای خودمون، جفتمون، طبیعت، شهر و بلاب بلاب. برایند فکر و تصوری که از دیدهها و شنیدههامون دریافت میکنیم باعث میشه یه گازی تو اون اتاق پخش بشه که باعث بشه ما برای مدتی تحت یک نوع توهم باشیم؛ توهم خوشبختی، توهم سرخوردگی، توهم خوشحالی، توهم امیدواری، توهم ناامیدی، توهم افسردگی و خیلی از حسهای موهومی دیگه. در این صورت چندروزه که تو اتاق من داره گازی پخش میشه که باعث میشه حالم از همه(به معنای ما هو همه) چیز حالم به هم بخوره، توهمی که بر اثرش شاید چیزهایی رو دوست داشته باشی حتی، اما از عمیقترین درههای وجودت ازشون متنفری، بدت میآد. خلاصهتر این که همهچیز تخمی به نظر میرسن. جوری که حتی حاضری اون سیستم ارتباطی رو خورد کنی.
چون همیشهء دنیا، حتی اگه زورمون به خودمون، همتاهای زمینیمون و فکرهامون نرسه، زورمون به اون دستگاه ارتباطیه میرسه.
گاهی اوقات سعی میکنی با تمام وجود به هر ضربی برای خودت احترامی بخری اما میبینی این بازارِ احترام فروشها یه بازارِ سودایِ بیخاصیت چرته.
نمیدونم، شاید هم اون دریچهای که به اتاق من گاز تزریق میکنه خراب شده. شاید من بد نگاه میکنم به دنیای چرک و مشمئزکنندتون یا شاید هزار تا دلیل دیگه. ولی قول میدم یه روز به جای این که بشینم گوشه این اتاق و گریه کنم به حال خودم و منظرههای کثیفی که از تو اون دستگاه ارتباطی میبینم یا این که بزنم اون دستگاه رو بشم، خیلی خود خواسته دنیاتون رو بذارم برای خودتون، بذارم توش بچرید و خوشحال باشید. از خیر شکوه سبلان و دماوند و علمکوه بگذرم و گورمو گم کنم جایی که خداتون هم برای رستاخیز احتمالیش نتونه پیدام کنه، بخواد بیدارم کنه و آرامشم رو به هم بزنه.
همینقدر مستأصل از کنشها، همینقدر ناامید از واکنشها. بتازونید تو دنیای حال به هم زنِ کمیتها، حتی کیفیتهم دیگه ارزونیتون اگه البته چشاتون رو یارای دیدنش هست.
There are seasons, life gets on your wick as far as a simple accident can raze you to the ground. Once in a blue moon, you recoil from every single stuff. you hate others' guts even you hate yourself. Seems this is the main idea behind being: a bitter pill to swallow. Idk, there are a set of things, people and emotions that you care about but they ignore you cruelly.
Morning, MohammadAli had been called me, "a journey of a thousand miles begins with a single step" he told me. Will be possible if a man has a foot to take a step, but the truth is there are legions of footless soldiers here. I replied. Occasionally best act is plonking yourself next to your house that is burning, kill yourself laughing.
Remedios! you know? I'm terribly sorry, I never ever managed to make u feel happy, I couldn't do anything to stop u from crying, even couldn't wipe away your tears.
پر از فکر بودم و مشغول نوشتنش، دوستی پیام داد و زنگ زد و تمام حرفها رو سه ساعت تمام بهش گفتم. احتمالاً اگر اونها را همونجا مینوشتم موندگارتر میشد. شاید سیاهش کردم کاغذ رو بعدا.
داشتم آمبیانسش رو حین نوشتن ضبط میکردم، دوست داشتم اون رو هم کنار نوشتهها بگذارم که اساساً نوشتهای نموند.
احتمالاً اگر بعداً خواستم اون فکرها رو بنویسم، عنوانش رو بگذارم مرگِ چونی در دنیای معاصر» یا سرانجام نزاع چندی و چونی» یا استعمار کیفیت» یا کمیت؟ چرا و چطور؟».
[صدا]
البته اگه دوستم پیام نمیداد احتمالاًچیز دیگه ای از آب درمیاومد نوشتنم، مثلاً خودباختگی های یک مهندس کامپیوتر در برابر همتای لندنیاش در شرکت توییتر» چون چند دقیقه قبلش این ویدیو زیر رو (که اگه ویپیانی چیزی روشن داشته باشید میتونید ببینید) چندین بار با دقت دیده بودم. گرچه هیچ بخشی از رؤیاهای من تو این ویدیو حضور ندارن اما عمیقاً من رو به فکر فرو برده بود.
البته دلم هم نمیاد موسیقی امروزم رو نشنوید:
ولی امروز صبح که بلند شدم با خودم میگفتم سیگاری که امروز میکشم بالاخره بعد از مدتها اون طوری هست که آدمهای پیروز سیگار میکشن، کامهای عمیق با خیرگی به افق و صدای واضح بازدمها. تو همین فرایند بوتلود صبحونه که بودم چندتا حقیقت شتک شد به صورتم، یک اینکه دنیا بیش از اون چه که فکر کنم لایه لایهاست و بسیار پیچیدهتر از اونه که من تصور میکنم(ته دلم میدونم این نیست) و دومیش اینکه ممد بیجا میکنی باد میاندازی تو گلوت. و این کنشها و واکنشها و جنگ داخلی باعث شده که میرم که برم معتاد وار سیگار امروز رو بکشم، کرخت و خسته دل و بیاعتبار، بی صدا و با نگاههایی افتاده، سگرمههای درهم حقیقت سوم یادم میاد که شت، من سیگارو ترک کرده بودم. نمیدونم اصلا، پاک خل شدم. هوف
این سوال برام پررنگ تر میشه که چرا قدیسنمایی باید حکومت رو بخواد، وقتی که حتی حدس بزنه به جماعتی زیر پرچمش ظلم میشه، اصلا چرا سنگ نجاتدهنده رو به سینه بزنه؟
البته این سوالهام اگه اون صفت قدیسنما توشون نبود پاسخ راحتی داشت، مثلا خیلی راحته بفهمی چرا یک فرد با ساختن یک امید، یک دورنمای موهوم، به مردم حکومت میکنه. چون این راحت ترین راه برای مکیدن جماعته، آرمانی نه قابل دستیابی و نه شفاف، بل متکی به زمانی نامعلوم. مشخصه چرا حکومتی که ظالم پرورِ مظلوم کش باشه، باز به حیات خودش ادامه میده. من مشکلم با اون صفت چرک قدیسنماست. وگرنه این موضوع که کسی دکانی باز کنه و مهدی و موسی و خضر و عیسی» رو دولا پهنا به ملت قالب کنه، توجیه مشخص و سادهای داره.
این که تو این برش زمانی هستیم، شاید اهداف بهتری میشد برای زیستن داشت، اما همیشهی تاریخ کاسه کوزههایی حضور داشتن که باید جمع میشدند. بگذریم، وگرنه ما مخلص اون بندهخدایی که میخواد بیاد دنیا رو سر و سامون بده هم هستیم گرچه شاش هم نداریم، منفعل نیستیم و خودمون کار خودمونو تا جایی که بشه میکنیم.
-محمد علی پیگیر کتاب شد، گفتم تو ویرگول دارم فصل فصل منتشرش میکنم، کلی فحش داد که تو منتظر توجه دیگرانی در صورتی که باید صبر داشته باشی. محمد! اگه تأیید میخوای این برش از دنیا جایی برای تأیید تو نیست.»
-خیلی به مفهوم زندگی فکر میکنم، اینکه واقعاً هدفی وجود داره یا نه. اما بلبشویی که تو ذهنم برقراره فرصت پردازش یه موضوع خاص رو بهم نمیده، چند روز پیش میخواستم وبلاگ رو پاک کنم و یه مرحله عمیقتر بشم تو این انزوا اما الان میبینم خوبه که بعضی چیزها رو میتونم بنویسم.
-به دنیای خودم به مثابه یه تیم فوتبال نگاه میکنم. من یه بازیکنشم، احمد یکیش و باقی یک عده دوستهایی هستند که شاید الان چیزی نداشته باشن که بهشون افتخار کنم، ولی بهشون افتخار میکنم. یه تیم، که احساس میکنم من میخوام باقی زیستن رو با اینا ادامه بدم. هامون، برنامهنویس بکانده ولی تو ادامه میخواد تو پست هوش مصنوعی بازی کنه؛ رضا کارگردان بازیهای کامپیوتریه، محمدعلی منتقده، بزرگترین کسی که میتونه نسبت به داستان و دنیا تز بده؛ محمدامین، کسی که کلمهی خلوص و صفا از حضورش رنگ و معنا عاریه میگیرن، طراح بورد الکترونیکیه، داستان مینویسه و مستند میسازه. صدی نود افسردهایم، شاید اینها دو به دو هم رو نشناسن اما میدونم یه روزی میاد که خیلی دقیق و پیوسته به هم پاس میدیم. بلاتکلیف ترین آدم توشون منم. راستش نمیخوام هیچ چیزی من رو از این تیم جدا کنه. میون این فکرا یه آهنگ میذارم که تو قعر افسردگیمون با هامون گوش میدادیم، ترکیب اون آهنگ با سیگار دقیقاً یادآور همون روزای سیاهه. روزایی که نه تنها سیاه بود بلکه کنتراست راستی و تباهی هم صفر بود، اسمشو میذارم روزای خاکستری تیره، دیگه هیچوقت نمیخوام کنتراست روزها صفر باشه، هر چقدر هم که میخواد تیره باشه. گرچه دوستام نیستن و احساس میکنم شاید این تیم رویاییای که برای خودم ساختم نتیجه نده، چون اساساً دنیا با اونایی که میخوان تیم بکشن زیاد خوب رفتار نمیکنه و این همون نقطهای هست که من حس میکنم باید محوری باشم که به هر ضربی شده این ذرههایی که میخوان روزی متبلور بشن رو کانونی کنم. شاید هم روزی برسه که همه این آدمها من رو فراموش کردن، که البته هیچ بعید نیست.
-بعد اینکه این متن رو نوشتم باید برم مدارالکتریکی رو بخونم، اما قبلش میخوام جمع کنم تمام فکرهام رو، که جمع شدنی هم نیست. اما، اما نمیدونم. همیشه آخر هر تریدآفی آدم همینقدر خسته میشه و میخواد جا بزنه، اما به قول احمد تا آخر عمرت هم اگه قراره خسته باشی خسته باش. احمد خیلی حرفها داشت که بزنه ولی حس میکنم تو همین بلبشو تموم حرفاش گم شد. باکی نیست. دنیا گاهی اوقات هم میتونه سایهسار آرومی داشته باشه که آدم زیرش نفس بکشه، اما فقط گاهی.
-محمد! به هر چشمهای که میرسی کمی از کولهبار رذالتهات سوا کن و بسپر به آب روون.
-محمد! اینطور نیست که دنیات رو بخوای شکل دنیای نتیجه محور انسانهای معاصرت شکل بدی.
-محمد! اگر خدا هم اومد پایین و گفت به جبر آفریده. تو یه فاک محترمانه به بارگاه ملکوتیش روونه کن و با کمال احترام بگو که آفریده شدی ساختارهای حاضر رو به هم بریزی.
-محمد! خدا اونقدر قوی هست که وسط این اسباببازی ساختن و نقاشی کشیدنت مچ دستتو بگیره، بکشدت از زمین بیرون و بگه بازی تمومه، اما یادت باشه ، بازی هیچوقت تموم نیست، هیچوقت.
به هر حال یه علتی داره دیگه، اتفاق که تخمی تخمی نمیافته احمد جان. چیزایی که دوست داری رو پیش خودت نگه دار، مثل یه گنج ازشون محافظت کن، چیزایی رو هم که بدت میاد، یه مدت پیش خودت نگه دار تابشون بیار، تموم که شدن، بعدش دفنشون کن کان لم یکن. احمد زندگی که ساده نیست تو ساده میخوای گذر داشته باشه، زندگی یه طوریه، یه طور غیرقابل توضیح، غیر قابل توصیف، حتی غیرقابل قضاوت. این آخری مهمهها احمد.
-ولی تو میدونی زندگی بی شیفتگی گذر داره یا نه؟ بی شیدایی چطور؟
پسی که صد ساله زندگی ازم میخواد بخورم رو میخوام بخورم واقعا. کاش فردا صبح رم بیاد بین من و زندگی واسته سینه سپر کنه جلو زندگی بگه گه میخوری به ممد میگی پستو بخوره، اما خب، رم هم خودش یه پس داره که میخواد بده من بخورم. یهو دیدی امشب پیش پیش پسِ زندگی رو خوردم.
من واقعا یادم رفته بود خنده رو، تا امروز، امروز همه چی برای من عوض شده بود، من خندههای رم رو از خاطر برده بودم، صداش رو، اینکه چقدر خوبه رم آدمو دوست داشته باشه.
جونی برای نوشتن ندارم، حرفهایی هست اما که باید بزنم. حتی اگه همه چیز پاره پاره به نظر برسه.
رم امروز گفت من تنهاییِ بعد از رفتنت رو کشیدم اما تو ظاهرا نمیخواستی بکشی. نمیدونم چرا وقتی باید حرف بزنم قفل میکنم، نمیدونم چرا نگفتم چرا فکر میکنه من نکشیدم؟ چرا تو لحظه همه چیز رو فراموش میکنم، چرا نگفتم از روزهایی که سیر از زندگی، همه چیز بیرنگ بود، روزهایی که تا امروز روز ادامه داشتن. آره خواستم تنهایی رم رو مرهم بذارم، اما نشد، نمیدونم چرا نگفتم که فلانی و فلانی لحظهای هم مرهم نبودن. اسطورهی اینم که بذارم رم از من بدش بیاد، واقعا با ماجرایی که امروز درست کردم از خودم کامل سیر شدم. من تنهایی بعد رم رو کشیدم، کی گفته نکشیدم؟ چرا اصلا اینطور به نظر اومد؟ چرا همه چی درست وقتی میخواد درست شه تباه میشه؟
چرا همه چی خیلی راحت تموم شد؟ چرا اینکارو کردم؟ من هنوز شو ندارم خودمو بکشم، چون دیدم بالای اون پرتگاه چطور پاهام میلرزید، اما بیشتر از این میترسم که بگن کم آورد، مردِ زندگیش نبود. اما کی قبلش دید که مدتها همهچیز برام بیرنگ بود؟ نرینگیم خواست من رو به هما جا بکشونه اما صدای یه مردی از ته وجودم من رو از این کشیدن نگه میداشت من از اون افقی که ترسیم کردم چشم زدهام. حالا ام میبینی واستادم، واستادم یه جا به هر کی بعد نبودنم میخواد بگه مرد نبود، ی زندگی نداشت بفهمونم تلخی زندگی رو. من امروز از لبِ چشمهی زندگیم تشنه برگشتم. دیگه میخوام از چی بترسم؟ قول که یه دفعه باز میرم بالا همون پرتگاه اما قبلش به پاهام یاد میدم نلرزیدن رو، به روحم یاد میدم مصمم بودن رو. من چی از زندگی میخواستم؟ صحبت سرِ رنگه، رنگِ روح زندگی، زندگی من به بیرنگی خو گرفت این یه مدت، از همین الان میخوام خودم رو بندازم تو سراشیبیای که میدونم سرنوشت اون تهش که از حرکت میایستم چه شکله، چه جوره. تو دیدی چه جور شبها نفسم بالا نمیاومد که الان انگِ تنهایی نکشیدن بهم میزنی؟ ندیدی، ندیدی.
قرص برنجِ من همون صخرست. زندگی من همون رنگی بود که شاید یه روز تو آسمون سرگردون و حیرون دیدیش. به سرانگشتام، به مژههام، به هستیم قسم من به درکی از این ننگینِ زیستن رسیدم که تنها، تنها، تنها، سر یه بزنگاهی خودمو به گا میدم. شاید دیگه تخمم نباشه کسی بگه جرأت زندگی نداشت.
حقیقت اینه که نسبت به زندگی پشیزی امید ندارم. هیچوقت هم نداشتم. اما چیزی که هست اینه که علی سخنی داشت که میگفت به اونچه امید نداری بیشتر امید ببند تا اونچه امید داری.* ترجمه به مضمون البته، حرف عجیبیه.
*کُنْ لِمَا لاَ تَرْجُو أَرْجَى مِنْکَ لِمَا تَرْجُو
همه عمرم دعوا بود دعوا دیدم، کلمه دعوا خیلی بار داره برام، اینجا هم که رسیدم خودم دارم دعوا میکنم، یه جا برم رزومه بخوان میتونم بگم من بلدم خوب دعوا کنم یا من بلدم خوب کسی که دوستش دارم رو از خودم برنجونم. جزء مهارتهای نرمه. آی گور بابای این رخوت
دانشکدهی کامپیوتر به معنی واقعی غسالخونهی هنره؛ شاید این که الان باید پایاننامه میدادم ولی هنوز دارم با سر و خودم بازی میکنم همین تقلای بیخودم ضد این مرامه. احساس میکنم هر جا از این به بعد برم، رسالتی دارم و اون ریدن به ساختارهای فعلیِ اونجاست، ساختارهایی که بعد از هزارانْ لعنتیْ سال تمدن، دستاوردش گشنگی و دریوزگی و خودخواهیه. البته اگه این فکر نیست کردن خودم دست از سرم ور داره؛ دلم میخواد به یه گاو هلندی کنم بعد گاوه با یه پستون پر شیر بشینه روم و خفهام کنه.
دیشب آنقدر قلبت تند زد که داشتی به خط پایان عشق میرسیدی، به تحریرِ دوستداریام خندیدی، نبضت را محاسبه کن! اینقدر ظریف نباش، پروانهها بلندت میکنند. آن وقت سراغ سرمه را از کدام آیینه بگیریم که به لهجهء چشم آهوان آشنا باشند؟
آدم وقتی تو را میبیند به یاد فراموشی میافتد، چرا با لبهای تصنیف ور میروی! چرا از نفرین چکاوک نمیترسی. نمیترسیم! که شقایقها اعتصاب عزا کنند؟ تو مال همین غربتی، تو اهل همین جادهای، تو گاهوارت سفرست. چرا به سایهی خود تسلیم نمیشوی؟ چرا قلبت را روی طاقچه قناری کوک نمیکنی؟ چرا صبح زود بیدار نمیشوی تا آخرین قطرههای شب را بنوشی. این بیخیالی برای جمجمهات ضرر دارد. یک روز وقتی که مشغول تکلمی رگ غیرتت پاره میشود و رشتهء آوازت به هدر میرود، همیشه در کوهستان سینهات کبکی ذخیره کن! همیشه خیال کن تشنهای و کسی برایت در جستجوی آب، کویر میجوشاند. همیشه یک آبادی را در آن سوی سرگردانیت تصور کن! برایت آب آوردهام از چشمهی آتش، برایت کشتزار آوردهام بر دستهای کویریم، برایت کبوتر چیدهام، سپیده خریدارم، برایت از ترانه تیر خوردهء ایل آوردهام، دستم را بشنو! آهم را بنوش! تصویرم را از باتلاق آیینه بکش! نالهام را کبوتر کن! بغضم را بروب! اندوهم را بمیران! بایست بر شاخهء تلاجن بر پرتگاه بلوط، بر بلندای خاکستر، تشنج مرگ را در تکلم من آسان کن با بوسهای نقرهای که خاکستر خسوف من است.
گیرم تواضع، دست بیپناهی ما را نگیرد. گیرم هیچکس به صبحگاه سلام تو یاسی نفشاند. گل در ماست، کوچه تناسب در ماست، ابر سفید آزادی، پرندهی کوچک شادی در ماست.
این آخرین عکسی بود که اون زمونِ احمقانهای خودکشی گرفته بودم، کنار اون صخره کذا، خیلی جدی فرستادم جایی که بذارن برا آگهی :)) البته که باس بابت این اشتباهات فاحش دیگه واقعا بسازم خنجری نیشش ز فولاد و زنُم بر دیده و این صحبتها.
-امروز برنامه مسلمونی بود، تضرع به جای طلب.
-من خیلی حرف داشتم امروز، ولی چشم هر چقدرم تخمی باشه چیزی برای گفتن باقی نمیذاره، از این رو. روضهی بازه چشم.
-میشه برام موسیقی بفرستید؟
ولی خیلی جالبه، حتی اگه آینده رو ببینیم و برامون لوس هم بشه و انگیزهمون رو از بین ببره برای ادامه، محکومیم به ادامه دادنش و کلا باحاله دیگه، فک کن مثلا آینده رو میبینی که فردا خودکشی میکنی، یا میمیری، با فیلان یا بهمان، اگه فقط همون لحظه رو ببینی و نه قبلترش رو، سعی خواهی کرد که از دست سرنوشت فرار کنی ولی متاسفانه هیچ گونه فراری نیست :] سرنخی که گاهی اوقات الان هم درکش میکنیم، فرار نافرجام از سرنوشتی که بهش محکومیم. مسلمونا میگن خدا عالم الغیب و الشهاده هست، یه روزی شاید برسه ما هم دانای کل بشیم :] جل الخالق
در این راستا سریال Devs رو معرفی میکنم.
بله، فقط کافیه سیستم نورونی عملکرد دترمنستیک داشته باشه، اونوقت از همون موقعی که احتمالا سناریوی پرت شدن آدم تو زمین اتفاق افتاده، عملکرد نورونی با عملکرد دترمنستیک زمین و سایر موجودات همراه شده، و بوم، اگه این درست باشه یعنی تمام تاریخ از گذشته تا حال تا آینده از ابتدا کاملا معین بوده و طبق برنامه اتفاق افتاده و اتفاق خواهد افتاد.
اگه این فرضیه رو بگذاریم کنار تحقق پردازش کوانتومی و فرض دیگرمون این باشه که ساختار علت و معلولی به طور کامل به دنیا حاکمه و این وسط نیروی ماوراییای هم دخالت نداشته باشه اونوقت اتفاق دیگه این میشه که بشر میتونه گذشته رو تصویر کنه و آینده رو کامل و دقیق مشاهده کنه. البته نمیدونم پردازش کوانتومی ذاتا با دترمنستیک بودن پدیدهها در تناقضه یا نه، باید برم ببینم چجوره، اما واقعا بیچارهایم اگه این تکههای احتمالی پازل بتونن کنار هم قرار بگیرن و من احساس میکنم اون روز تاریخ تموم میشه یا اگه نشه عملا به گا میریم، وقتی که بهمون ثابت بشه اختیاری نداریم و از اون بدتر نتیجه این بیاختیاری یعنی آینده رو ببینم. :{
به احمد میگم با تاریکی گره خوردیم. میگه جمع نبند منو با خودت. میخوام بگم احمد! تو که تو تاریکی مارو تنها گذاشتی، نیستی ببینی چه تاریکی زیبایی. چشمم از دیدن فارغه، پام از راه رفتن. احمد همیشه میگفتی غصه شاخ و دم نداره، اما غصه هم شاخ داره هم دم. اَمَد! دریاب این غریب افتادرو، اَمَد، چی شد عاشقی؟ چی شد شیدایی؟
اگه اینطوری بهتره؛ اَمَد بیرون شو از تنم، برو تو آسمونا، برو خونه اصلیت، تنهام بذار تو این بلبشو، بذار قبضهت کنه فرشتهی مرگ. باهاش رفیق شو. آی اَمَد! گم شو، رها شو، لکهی این ننگِ ممد رو از دامن خودت پاک کن. اما قبلش بیا یذره با من بخند.
درباره این سایت