رضا امروز سر کلاس طراحی الگوریتم گفت تو زندگی پلن B نداشته باش. اولش گفتم نه آقا چی میگی ؟‌( حالا من اون موقع فازم این بود که کلا پلن ملن نه منه دی . اصلاً پلن چی هست؟ ) یه پلن داشته باشیم که گند میزنیم. اومدیمو نشد،‌ اونوقت ما میمونیم و بی‌پلنی‌‌؟‌ چه کنیم اونوقت. بشینیم غصه بخوریم. رضا گفت ببین! پلن B داشته باشی میرینی، دلت قرصه به B،‌ پلن B داشتن افتضاحه. گند میزنی. بعد نشستم پیش خودم فکر کردم، دیدم آره،‌ زیاده غمی هم نیست اگه پلن اولمون نشد،‌ میدونی اصولا نباید نشه،‌ خب‌؟ تو دلم گفتم خب. ولی اگه نشد چی؟‌ باز تو دلم گفتم هوش هیجانی احمق، زندگی عرصه‌ی واکنش‌های  سریعه. 

حالا حکایت زندگی حکایت عجیبیه،‌ یسری گنگ خواب دیده ول شدیم تو دنیا، ولی خودِ من، هر چی دارم پیر میشم بیشتر میفهمم، این خوبه، حالا البته یجورایی هم رو یه لبه‌هایی دارم راه میرم که یهو دیدی با کله رفتم تو نجسی‌ها، ولی میدونید،‌ با تمام این افسردگی‌ها و این‌هایی که دارم باهاش روز رو شب میکنم،‌ کم کم دارم کوچک بودنِ بزرگیم رو میفهمم،‌ یا شاید هم بزرگ بودنِ کوچکی،‌ اینو هنوز دقیق نمیدونم. اما یه چیزی رو فهمیدم :‌ 

دنیا پر از تناقضه، هرکی تناقضایِ بیشتری رو بتونه هضم کنه، انگاری که دنیا رو بهتر و بیشتر فهمیده،‌ انگاری بهتر زندگی کرده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها