اعصاب کمتر قویای دارم و بهش دچارم، تو اتفاقای کاری معمولی و مشاجرات عادی هم دست و تن و بدنم میلرزه و میخوام بگیرم یارو رو عین چی بزنم. و میدونی؟ اگه تو بودی اینجور نبود. این مامن امنی که تو هستی برای من خیلی قیمتی تر از این حرفاست که بخوام از دستش بدم. میدونی عزیزِ من! زندگی روهای سختشو زده کنار و داره به من نشون میده، و من تا اونجایی که تونستم چشامو بستم، اما نورِ چشمِ من! تا کجا میتونم چشام رو رو تاریکی ببندم؟ کاش یه تی میخورد این بایرِ زیستن که از بعضی زاویهها که نگاه میکنم به شدت تلخ و جونکاهه، من دیگه راهی ندارم عزیز، آخرین سنگرم رو خیلی وقته فتح کردی از همون لحظه که چشمات رو دیدم، که سیاهِ چادری تن داشتی و با ملاحتی که هیچ وقت از دستش ندادی به من سلام کردی، همون موقع ریز ترین خللهای قلبم از مادهای ماورایی پر شد. حالا اگه فراری باشه،فرار سمتِ خودِ توعه. مفرم شمایی. نور شمایی. راه شمایی. خونه شمایی. یه چی رو آروم بگم خدا نشنوه، نقطهی پررنگی از ایمان شمایی، راسِ امید شمایی.
این زندگی به شکل شیکی نباتیوار و زیبا اما توخالی و تهکشیده داره سپری میشه، بیرونمو اینجور ساختم یعنی. زور میزنم به کرختی و بیرنگیِ زیستن کنار بیام. خلاصه من این جناقی که شکسته شده رو همیشه یادمه، یادم تورو فراموش نمیشه.
تو تارک خونهی ذلت، کنارِتپههای اشتباهام، عکسِ تورو ظاهر میکنم. بیا چراغو بزن ببینیم خوب درومده یا نه.
درباره این سایت