دیدم، اومد، این ویروس لعنتی رو از همینجا گرفتم. کتابم رها شده یه گوشه، و من یک حقیقت دستکاری شده رو از یکی از آدمای مجازی خوندم و واقعا کاهلی و سستی از خودم بود که چیزایی رو که نباید بخونم رو میخونم، شاهکارِ گابریل گارسیا مارکز رو ول کردم چسبیدم به نوشتههای یه مشت عنتر منتر. این نرخ انزجارم رو بیشتر میکنه.
ببینید، من حاملِ حقیقتی سترگم، که مومنم کمتر کسی تابِش رو داره. گرچه گفتم، بیشتر از هرکسی دارم با خودم بازی میکنم. بازیهای مکدر کننده. واقعا عذر میخوام، که دارم یه interrupt عِ احمقانه میندازم تو حالهای احتمالا خوشتون. حقیقتِ رهایی». بزرگترین ترسم از مدتها پیش این بود که افسردگیم برگرده، کسی نمیدونه چطور از اون موقعیتهای حادِ روحی میترسم. از دور کریهِ صورتش رو میبینم اما خیالی نیست. سلاحهای درخوری برای مبارزه باهاش دارم، اما این جنگ یقینا فرسایشیه. خیلی دوست داشتم یک موقعیتهایی رو بسازم اما نمیتونم، چی؟ به تخمم؟ نه نه، این رو دیگه نمیتونم به تخمم بگیرم. کتابِ The subtle art of not giving fuck رو باید برم بخونم. شاید دیگه بتونم انقد بیرگ بشم که چیزهای بزرگ تری رو به تخمم بگیرم. باید سعی کنم زودتر از بیکس شدنِ این بچه بمیرم، چون با من که باشه بیکس تر میشه. سابقه دارم تو بیِ افراد. بیست.
منو باش ولی، همه کار و زندگی رو یه روزه ول کردم دارم مینویسم، غصه میخورم و در نهایت یه کاهو میخورم و میرم مستراح. خیالی ولی نیست. جمع میکنم میرم بساطم رو کم کم باس از اینجا هم جمع کنم.
درباره این سایت