نشستم دارم به عظمتی که موسیقی می‌تونه داشته باشه فکر می‌کنم، [رفتم ظرف بشورم، که دیگه تقریبا حجم زیادی از حرفایی که می‌خواستم بزنم یادم رفت.] همیشه از این حافظه نباتی در عذابم، بیشترین جایی که اذیت می‌کنه تو روابطم با آدماس، بگذریم. امروز لا به لای غصه‌ها و خنده‌ها و س‌هایی که زندگی فراهم کرده بود،‌ باز تلاش کردم افکار پراکنده‌ام رو جمع کنم تا شاید بالاخره بتونم یه نتیجه گیری داشته باشم و بعدش بتونم بخش زیادی از افکارم رو بریزم دور ( گفتم که، من Stack ام خیلی کم حجمه، زود Stackoverflow می‌شم )‌ تا شاید سبک‌تر زندگی رو ادامه بدم. قدیما هم همین بود، اول دبیرستان که بودیم یه استاد دینی که الحق دوستش داشتم اومد چندین ساعت با فلسفه خدا رو برای ما اثبات کنه، من وسطاش دیدم، فاک،‌ اینا رو که یادم نمیتونم نگه دارم. تصمیم گرفتم با دقت به حرفاش گوش کنم و سرآخر کلی با خودم کلنجار که رفتم، اگه نتیجه برام قابل قبول بود دیگه فقط دوتا چیز رو یادم باشه، یک اینکه قبول کردم که خدا هست، دو اینکه اون رو از سیر اثبات فلسفی‌ای قبول کردم که قبولش داشتم ولی خب جزییاتش رو یادم نباشه. پیچیده شد،‌ دارم چرت ‌می‌گم می‌دونم. 
یکی پرسید ازم که می‌تونی حالاتت رو توصیف کنی‌؟‌ اصلا می‌‌دونی درونت چه خبره؟‌ گفتم نه، ولی می‌دونم نقطه‌ آخرم کجاست. مثل همیشه. من چیزی رو یادم نمونده، تک تک اتفاقایی که رخ داده رو از خاطر می‌برم، اما نتیجه‌هاش یادم میمونه و مونده. و این کَمکی اذیت می‌کنه. بگذریم.
امروز تو مستراح یهو دلم خواست که کتابی بنویسم که به همه زبون‌‌ها ترجمه بشه. آدمی نیستم که هدف گذاری‌‌های واضحی بکنم اما خیلی واضح یهو این اومد تو ذهنم. بگذریم. 

این گوشه کنار غصه‌ها و قصه‌ها داشتم به سناریو‌های زندگیم فکر‌میکردم و دیدم هیچ‌‌ کدوم من رو نمی‌کنه. جز یکی که البته همیشه بهش امید داشتم،‌ سناریو‌ی یه زندگی ساده، کنار فردی که عمیقا دوستش دارم، این سناریو هم کاری کردم که دور از دسترسم باشه. اما سناریو‌های دیگه به غایت و با اطمینان fucked up ان. تمام کانسپت‌‌هاشون و تمام ترکیب‌های اونها، پولدار بودن، مشهور بودن، زنبارگی،‌ انزوا و بلاب بلاب. 
تقریبا تو این قرنطینه‌ تمام عشقی که به کامپیوتر داشتم رو دارم باز می‌یابم و این موضوعی هست که کمی خوشحالم می‌کنه. چرا؟‌ چون فقط کامپیوتریا ابهت و بزرگی بی‌حد و  قدرت این اختراع بشر رو  شاید تا حد خوبی بتونن درک کنن، چه آدم‌هایی که Literraly تمام صفر‌ها و یک‌ها رو کنار هم گذاشتن تا این موجود متولد بشه. چه آدم‌هایی که از ذره‌های خاک برای ما سیستم‌های منطقی درست کردن. شاید این عشقی که به این صفر و یک‌های عزیز پیدا کردم من رو از هنر و زندگی بخواد دور کنه، اما دو تا چیز، یک اینکه هنر و عاطفه رو حداقل تو این زندگی‌ای که یه تیکه از قلبم درش حضور نداره نمی‌خوام، دو اینکه [ یادم رفت! ] ؛‌ اما کتابه رو هستما، هرگهی که بشم و نشم و بخورم یا نخورم، اون تک‌کتابی که بتونه بدرخشه رو ‌مینویسم، البته تا اون موقع قطعا یاد گرفتم که اون رو به سودای شهرت یا محبوبیت و دیده ‌شدن و خونده شدن ننویسم، به مغ و ریشه‌ی این روند ابزورد بیشتر پی ببرم. 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها