سرما سرش را لرزاند، پنجره را بست، برگشت و با چشمانی تنگ، آهسته به دنبال زن گشت. کنجی، زن زانوانش را یکه گرفته بود و همانطور که چانه‌اش را به زانوهایش تکیه داده بود، به او نگاه می‌کرد. مرد نگاهش را ید، به دورترین نقطه‌ی خانه‌ی کوچکشان رفت، به آرامی نشست، چهارزانو و دستانش را به هم گره زد. کمرش خم بود و گردنش انگار که استخوانی ندارد سرش را به پایین‌ترین جایی که می‌شد برده بود. چندلحظه گذشت و مرد سرش را کمی محکم گرفت ولی هنوز سرش به پایین خم بود، مردمک چشم‌هایش را به بالاترین جایی که می‌شد برد و زن را نگاه کرد، زن با نگاه اریب و خسته‌ای لیوان چای کدرش را که رگه‌های بخار از آن بلند میشد نگاه می‌کرد و انگشت اشاره‌اش را به آرامی و شاعرانه روی ‌لبه‌ی لیوان طواف می‌داد. مرد چند پلک سریع زد همینطور که به انگشت زن خیره بود کمی‌اشک کره‌ی چشمش را خیس کرد، اشک به آرامی بیشتر شد، از سراسر چشمش آب‌ها سنگینی کردند و قطره‌ای رها شد روی دستش و آرام به پایین لغزید. زن سرش را همانطور که به زانوانش تکیه داده بود کمی چرخاند، طوری که سنگینی سرش روی زانوها گونه‌اش را کمی جمع کرده بود و همانطور مرد را نگاه کرد، انگشتی که روی لبه لیوان حرکت می‌کرد از حرکت ایستاد. بغض چانه‌  و لب‌‌های زن را به آرامی می‌لرزاند، عصمت بغض زن انگار در لحظه‌ای که قصد تمام شدن نداشت زندانی شده بود. با نگاهی که سعی داشت آن را بی‌تفاوت جلوه‌ دهد نگاهش را به نگاه مرطوبِ مرد سپرد. خورشیدِ درحال غروب سایه‌ها را کشیده بود و روشنی‌ها را نارنجی کرده بود و در فضای میان نگاه زن و مرد چندین سایه‌ی طولانی و تیز نقش بسته بود.

***

راکت‌های نورافشانی در اوج آسمان به هزار تکه‌ی نورانی تبدیل می‌شدند و انعکاس این نورافشانی‌ها که نشانه‌ی شادباش سال نو بود بر پنجره نقش می‌بست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها