بعد از یه روز بیگاری برای رویاهای دیگران، شب، نقطهای بود که گوشیم رو از دسترس خارج کردم، نشستم نقی دیدم، بعد سعی کردم بازیای رو که چندین سال پیش بازی کرده بودم و شدهبود الهام بخش همون زندگی نوجونی رو سرچ کنم و ببینم بازی مشابهی تو این سالها ساخته شده یا نه،
machinarium. استودیو سازندهء بازی رو پیدا کردم و خبر خوشحال کننده پیدا کردن یه بازی دیگه تو اون فضا بود،
Samorost 3، البته یه بازی که چه عرض کنم،
هزار تا بازی تو اون فضا، تقریبا ۸، ۹ سالی میشد که بازیای نکرده بودم، هیچ علاقهای هم به بازی ندارم، اما داستان این بازیها فرق میکرد و میکنه. داستان غیرخطی و معمایی، حافظه، احساس، منطق و شخصیت اولی که انگار تویی و بازی که انگار زندگی واقعی تو و از همه اینها مهم تر، عشقه که تو بازی وجود داره یه عشقی که در بند عصر ماشینیه و تو باید اون رو آزاد کنی.
machinarium رو که بازی کردم اون سالها مایهی شگفتیم بود که یه بازی فلش ۱۰۰ مگابایتی چطور میتونه اینقدر روح و جسم آدم رو با خودش درگیر کنه.
طول ندم؛ واقعا خوشحال شدم از اینکه این استدیو تو این سالها کارش متوقف نشده و بازیهای باشکوهی رو ادامه داده و ساخته.
(samorost3)
بگذریم.
امشب یه جورایی میخواستم جشن بگیرم، بعد از کوله باری که مثل قریب به اتفاق گذشتهها برای موفقیت دیگران کشیدم و سود ناچیزی از قِبلش برای خودم برداشتم، خواستم به خودم حالی کنم که میشه برای رویاهای خودم هم بجنگم، دیشب از خواب پریده بودم و یه اسم تو ذهنم داشتم، فوری رفتم دامینشو گرفتم و وقتم رو بازتر میکنم که کنار این بیگاریها رو ایدههای خودم هم کار کنم. نمیدونم چرا همیشه انقدر حالم از کارفرما به هرشکلی به هم میخوره. خدا هم اگه یه روز بیاد واسته کارفرمام یه بیلاخ بهش میدم و کافر میشم بهش، انقدر که منزجرم از این منصب اجتماعی. داشتم راجع به جشن امشب میگفتم، دارم فیلم
shoplifter رو دانلود میکنم که اگه خوابم نبرد ببینم، بعد مدتهایی که نشده فیلم ببینم. سینمای شرق! و کی درک میکنه که سینمای شرق چیه؟ این سینمای الهام بخش، صمیمی و شاعرانه، با ضربآهنگ هایی آشنا و روحنواز؛ حتی این فیلمای چرک و جنایی کره جنوبی امثال
OldBoy یا فیلم چرک و حال به هم زن
I saw the devil هم روح بلند شاعرانهای درشون مخفیه به نظرم.
کیم کی دوک ، کوروساوا و بلاب بلاب؛ کارگردانهای نابغه سینمای شرق. بگذریم، امیدوارم shoplifter فیلم خوبی باشه.
همین یک ساعت پیش به مثابهء افتتاح و شروع جشنم، پنجره رو باز کردم رفتم نشستم پامو ولو کردم بیرون و از سکوت سرشارِ قرنطینه که البته صدای جریان گاز تو رگلاتورها و کنترها خیلی بیمقدمه ریده بود بهش لذت بردم. فکرم مدام پیش امینه که تو این وضعیت که ما از این فضا مصونیم امین باید بره سر کار و نفرین به کارفرماهایی که آدما رو میتونن نکشونن سرکار ولی میکشونن، چون تو اون مخ معیوبشون فقط سه حرف کنار هم میتونه معنی داشته باشه، پ و ل.
صدای گاز جاری تو رگلاتور که تو ساکنترین حالت تهران هم تموم نمیشه باز بهم یادآوری کرد که یه شهر خوب یه شهر جنگ زده و مخروبهاست. بهم یادآوری کرد که باز به خودم قول بدم دهه سوم زندگی جایی باشم که شهر نباشه، یعنی تهی از فرکانسهای صوتی منظم و غیرطبیعی خودروها، رگلاتورها، سنگ فرزها،موتورها و هزار تا چیز دیگه باشه.
پریروز حاجآقا دوباره بهش حمله دست داد و مجبور شدیم تو این وضعیت زنگ بزنیم آمبولانس، آخرش رفع شد، البته با یه تُکِ پا سر کوچهی مرگ رفتنِ دوبارهی حاجآقا، ولی ما هم تخمامون اومد زیر گلومون حقیقتا. حاجی کرونا بگیره، خدانکنه، ولی با ۲۰درصد باقی موندهای که از ریه داره با احتما بالایی ریق رحمتو میدن دستش و من رو این استرس داره پیر میکنه که حاجی سر کار میره و هزار تا چیز دیگه و خدا کنه کرونا نگیره، دوم لعنت رو به کارفرما و دولت بلندتر بفرست.
یه Tab برا Docker باز کردم تا عید تموم نشده ببینم چیه یاد بگیرم. یه تب هم Vue رو باز کردم اونم ببینم چجوره یه خلاصهای داشته باشم، Shell رو هم یه بار برا همیشه یه Tab دیگه باز کردم که یاد بگیرم اصولی، تبهایی که البته مدتهاست دارن خاک میخورن و زیرِ چک و لگد زمان گریه میکنن.
رم امروز پرسید چه خبر؟ و نمیدونم به طعنه یا چی گفت که باید خبرای جالبی داشته باشی» و میخوام به رم بگم که این تمام روزمرگی اینروزا بود. نمیدونم کجاش میتونه جالب باشه، ولی خب هست دیگه و فعل هستن بدویترین فعلی هست که هر چیز» میتونه به خودش بگیره.
درباره این سایت