یارو نوشته بود "دختر بودن هم جالبهها، فکر کن نشستی یهو یکی میاد بهت میگه دوستت دارم ازت خوشم میاد". عبارت منو میبره تو فکر، به اینکه این نخِ ولیدهی احساس جنسِ نر چقدر سیاله و واقعا تو چه فضای اَنباری داره غوطه میخوره. اینقدر و زبون بستگی رو نمیدونم تو دنیایِ اونور، یعنی دنیای مادگی چهجوره و این صحبتا، من از اینور صحبت میکنم چون اینور دنیاییه که توش شکل گرفتم، دوستیهام، خودم و بلاب بلاب. حالا شاید یکی بیاد بگه چرا دو تا دنیا کردی و نگاه جنسیت زده داری و این صحبتا، خلاصه بیاد بگه که نه، باید به دیدهی نوع بشر به جنسیتها نگاه بشه و متهجریو اینا که باید بگم من متهجر نیستم اتفاقا، اونی که بیست قرن بعد از زایمان عیسی هنوز متوجه شکاف عمیق بین جنسیتها نشده متهجره، خلاصه بگذریم، جای بحث داره و بیشتر نمیخوام خلط مبحث کنم. علی ای حال، این طویلهی خوکی که من از اینور دارم میبینم همیشه مایهی عذاب من بوده، اینکه این تعادل و این صلح رو همیشه افرادی هستن که مختل کنن. و اونور هم افرادی هستن که هنوز ظنین به این ماجرا نیستن، که بگذریم.
داشتم نگاه میکردم آمپر غربتم رو، دیدم مثکه خیلی وقته از کار افتاده، یه سکتهطور تیک تیک میکنه حول درجهی"خیلی غریب"، یعنی عملا دیگه نسبت به غربت حسی ندارم.
صبحها بلند میشم و تا شب با روحِ بلند سیستمهای کامپیوتری معاشقه میکنم. باید بعدا راجع به زندهبودنِ کامپیوترها بنویسم. ولی خلاصه اینجوریه که یه مدته کمتر اعتنا میکنیم به غربت و غیرت و وطن، ولی آخ اگه میتونست آدم سرنخ غیرت رو بسپره دست بیخیالی، چی میشد. غیرتمونو غربتمونو، حتی تنمونو بیخیالی تا ته پس میکرد. آی چه اتمسفر تخمیایه.
خانوم من شما تو رو دوست دارم ازت خوشم میاد؟ تو بیجا میخوری تخمی تخمی یکیو دوست میداری پسر! شنگول نباش پشمک. دنیا رو از زاویهی اون آلت بدمذهب نبین.
درباره این سایت