نه خب، اینطور هم که نبود یکهو مسیرمان از خدا جدا شود، نشستیم با هم سر یک میز، صحبت و گفتوشنود و اینها، که منِ بنده، جایی نمیگویم نیستی یا اگر هستی چه ناجور هستی، تو هم تا میتوانی بیخیال روح الوهیت و نور رهبانیت تو ما شو. یک مقدار شوخی دستی و زبانی هم باهاش کردیم، سرآخر به شانهام زد گفت بدونش سخت قرار است بگذرد، گفتم حالا اگر خیلی اوضاع سخت شد، مزاحم میشوم. اینجورها خلاصه. حالا یک جوری که غرورمان هم بهش خللی وارد نشود و یک وقت فکر نکند که باز بهش معتقد شدیم. زنگ که میزنیم، اگر پرسید برای چه آمدی، میگوییم، هیچی سلام و احوال پرسی و اینها. نه تنمان برای خدا تنگ، میشود، نه روحمان، دیگر حرفی بود که زدهایم دیگر، آدم گاهی آنقدر لجباز است، سرش برود، حرفش نمیرود. حالا هم اگر آمدهام اینجا، نیتم این بود بوق بزنم بروم، فکر نکنی خبری هست ها. ما راهمان جداست. حالا البته اگر خواستی تفقدی کنی یا قلب مان را نگذاری لگدمال و گمراه و اینها شود دیگر به خودت مربوط است. عزتت زیاد است، اما سر بقیه توش بجوشد فکر کنم راضی تری. [بوقبوق]
درباره این سایت