امین گفت نمی‌شه. یه سری جونور ریز از ته قلبم هم‌صدا شدن و شعارطور تکرار کردن که نمی‌شه،‌ نمی‌شه.
هر چی می‌شینم فکر می‌کنم، کنار تمام امید‌ها و نومیدیا، ضرب و زوربا، خند‌ه‌ها و گریه‌ها، کنار همه‌ی این قشنگی‌-زشتیا، کنار همه‌ی خرده‌ریزها و این دست و پا‌ها، کنار همه پولداریا و بی‌پولیا،‌ کنار همه‌ی این‌ها، حلاوتِ نبودن، مرگ، نیست بودن(!) از هست بودن بیشتره. سیاهی‌ای رو که خیلی وقته فکر می‌کردم ازم دور شده، انگار تو عمق قلبم لونه کرده بوده. 
عمیقا می‌خوام این میکرو جامعه‌ای که کنار خودم دارم رو رها کنم و نیست شم؛ اگه دنیا و اون میکروجامعه بودنت رو قراره نادید بگیرن، بذار نبودنت رو نادید بگیرن. امین زد رو شونم گفت بعد بیست و خورده‌ای دور خورشید چرخیدن برنامت دیده شدنه؟‌ گفتم نه، ولی برنامم دیده نشدن هم نبود، ما پی حشمت نیستیم که امین. این خلا رخوت‌انگیز اما. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها