به هامون گفتم این قرارداد آخری رو هم زدم زیرش، در توجیح به اینکه چرا اینکارارو میکنم نوشتم که من جوونم، الان بخوام تسلیم تصمیمهام بشم و جسور نباشم، کی شلنگ تخته بندازم و گستاخی کنم در برابر معاملات دنیا؟»
تو ظاهر قضیه من موندم و کلی کار و قرارداد که ناتموم گذاشتمشون، و این اتفاقات و اون کارفرماها سعی دارن به من حالی کنن که یه آدم بیمسئولیتِ از زیرکار دررو بودم. چون اینطوری میتونن من رو پیش خودم و بازوهام خجالت زده کنن و شاید من رو برگردونن به کار، ولی حقیقت فکر میکنم چیز دیگهای هست، اینکه، مسئولیت برای اونها چیزی هست و اون درست و به موقع انجام دادن یک کاره که چرخ صنعت و درامدشون نخوابه، ولی مسئولیتی که من باید حفظ کنم، رعایت احترام و شأنمه، رعایت حقوق ذهن و تن و روحمه، احترام گذاشتن به اهداف و انسانیتمه، رعایت شعورمه و بعد از همه اینها، قرارم با کارفرما برام مهمه و نسبت بهش احساس مسئولیت میکنم. من ترسی ندارم از این که همه چیز رو رها کنم وقتی چیزهایی که نسبت بهش مسئولیت دارم رو زیر پا بذارن، تمام این انگ و حال بدی رو هم که بهم روا میدارن رو با جون میخرم. نون جو میخورم، یا حتی از گشنگی میمیرم، ولی سر به رؤیای کاپیتالیسم و کارفرمای احمق و خودخواه نمیدم.
رم میگه تو به طرف مقابلت انقدر فضا میدی و ناراحتیات رو به روش نمیاری که یه روز بالاخره میزنی زیرهمه چی، واقعا میپذیرم حرفش رو، خیلی از انفصالهایی که ازکارها و آدمها داشتم از همین موضوع بوده؛ ناراحتیام رو از این به بعد میگم به طرفم، ولی قرار نیست بهش فضا ندم، فضا رو تا آخر عمرم به همه آدمها میدم، چون خیلی چیزا رو برام معلوم میکنه.
حالا من تو این مدت زندگی خیلی انگ رو به خودم گرفتم و خیلی اذیت شدم واقعا، چون وقتی یه همکاری رو تموم میکنی، همه شواهد علیه توئه که بیمسئولیتی، ولی دیگه اگه هم آره برام مهم نیست، کارهای ارزشمندی رو به سرانجام رسوندم که سعی میکنم همیشه اونا رو الگوی آینده خودم قرار بدم. این شلنگ تخته انداختنها، این دوره افتادن دنیا رو مزهچش کردنها هیچ وقت من رو خجالت زده نمیکنه. فکر میکنم یهجورهایی من تو دنیای آدمها مثل همون فروشندهء دوره گردم، س برای من مرگه.
امروز شریکم به کنایه گفت که الحمدالله تاحالا هر کاری رو شروع کردم به سرانجام رسوندم، و این هم به سرانجام میرسونم» و اون فکر میکرد به من تیکه انداخته ولی من تو دلم قاه قاه به کوتهفکری و تنگنظریش خندیدم، به اینکه نمیدونه بهترین سرانجام برای خیلی از کارها بیسرانجام بودنشونه.
شاید هم واقعا دارم اشتباه میکنم و دنیا اونجوری نیست که میبینم. شاید بیش از حد حساسم. نمیدونم. اما بالاخره میفهمم فداکاری و از خودگذشتگی رو دقیقا کجا باید خرج کنم.
دیروز به رضا گفتم، من تو ادامهی زندگی یه معلم فداکار، یه تورلیدر خوب و یه کارفرمای عادل میشم، در غیر این صورت یه مردهء خوب میمونم.
درباره این سایت