بعد پیش خودم فکر میکنم میدون رو خالی کردن حقیرونهترین کاریه که میتونم بکنم. خیلی نامردیه که هم قطارهام رو پیش شما تنها بذارم و منتظر بشینم که اونا هم با تلخی دنیا رو ترک بگن در حالی که تاآخرین حرکت خون توی رگهاشون این احساس امید تلخ باهاشون باشه که دنیا میتونست جای خوبی باشه اما نشد. اما زور اونها نرسید.
دیروز محمدعلی زنگ زده بود بهم، ۱۰ تا کتاب برای فرم و محتوا بهم گفت، گفت بخونم و تا ته رمضون ۲۰۰ صفحه داستان بهش تحویل بدم. سه ساله داره منو راهنمایی میکنه که بتونم بنویسم و من هم سه ساله هر سه ماه یهبار قول میدم پیشنویس کتاب رو برسونم به دستش تا بده دست ناشر ولی همش دارم میرینم. راستش محمدعلی تنها آدمیه که به من رو قبول داره. تو تمام مدتی که سوریه بود نگرانش بودم که نیافته بمیره، چون من خودم هیچ بلد نیستم خودمو قبول داشته باشم. ممدعلی منو محمد دوائی صدا میزنه، اولین کتابی که بهم معرفی کرد یه کتاب از پرویز دوائی بود، بلوار دلهای شکسته.
من جدیداً فهمیدم که دنیا ساختاری برای نجات دفعی نداره، اینطوری که چپاولگرهای دنیا بیشتر از هزار ساله که مارو تهی کردن با مفهوم انتظار برای منجی. اصلاً یادم نمیآد چی میخواستم بگم، اما میدونم شونه خالی کردن شاید راحتترین کار باشه. اما من همقطارهام رو تو دنیایی که ساختید تنها نمیذارم، با پوست و گوشت و استخونم.
درباره این سایت