خیلی زیاد برای نوشتن کارکتر دارم، خیلی بیشتر از اونکه بتونم حتی بخشیاش رو بنویسم. نیرویی که عضلات گردن و سرشونم صرف میکنن برای اینکه اون رو راست نگه دارن فقط کمی از نیرویی که یه جسد برای همین کار صرف میکنه بیشتره؛ از دست این مرگهای موسمی خسته شدم. رم چندروز پیش بهم گفت قرصات رو قطع نکن، به طعنه، که یعنی دیوونه شدی قرصاتو قطع کردی، و من تا اون روز فکر نمیکردم قطع کردن قرصا کاری بتونه با من بکنه، ولی از روزی که گفته واقعاً طور دیوونه واری دارم با دنیا تعامل میکنم(درست تر اینکه، طور دیوونه واری دارم تعامل نمیکنم). از این که تا امروزِ روز عمرم، روحی داشتم که اینقدر خوشهچین وار با دنیا برخورد کرده غمگینم.
همیشه تا حد زیادی از حکام مملکت متنفر بودم ولی هیچ موقع به این اندازه حس تنفر نداشتم، احساس میکنم تو برخورد با این بحران دیگه دارن نخ نما ترین شکلِ روح رذلشون رو نشون میدن. هیچ وقت نمیخوام موقعیت طبقههای بالا رو حس کنم، وقتی میبینم مزه پول و قدرت چطور هر دغدغه و فکری که باید راجع به طبقههای پایین داشته باشیم رو حذف میکنه. خیلی دوست دارم بتونم کتابم رو بنویسم، این دوست داشتنم بخش کمیش بخاطر اینه که اگه تقی به توقی بخوره و یه نشر خوب چاپش کنه یا شاید چار تا آدم کلهگنده ادبی بخوننش شاید یه موقعیت اجتماعی نصیبم بشه که شاید زیر سایش کمتر بخوام به اینکه قراره این چرخهی زیستن باطل سپری بشه فکر کنم(که البته این فکر ازدسته همون افکار باطله) ولی بخش بیشتریش بخاطر اینه که دوست دارم یه بار، شاید هم نه فقط یه بار، ولی حداقل یه بار حرفام رو به آدمها زده باشم و اینطور خیلی راحتتر میتونم بمیرم، گرچه همین الان هم این میل توم کم نیست. اگرچه شاید خیلی آدمها تو دنیا اینجور فکر بکنن، یعنی فکر کنن اتفاق ارزشمندی تو ذهنشون هست که دنیا باید اون رو درک کنه، من واقعاً اینجور خودمحورانه به قضیه نگاه نمیکنم. من واقعاً احساس میکنم چیزی هست که فراموش شده، به قدمت بشریت فراموش شده، و شاید گفتههای من بتونه اون رو به آدمها یادآوری کنه، نمیدونم.
دوست داشتم رم کنارم بود، حس میکنم نفس کشیدن برام راحتتر بود وقتی رمدی بود. گرچه تلخیها بود، سختیها بود و خیلی چیزای دیگه ولی زندگی عمیقاً شیرین بود.
از این گوشهای که من دارم به محیط زیستم نگاه میکنم دنیا واقعاً در برابر بهایی که برای زنده بودن میپردازم خیلی منفعل عمل میکنه، البته میدونم، در اصل منم که دارم منفعل عمل میکنم. شاید هم کلاً باید همه چیز رو من بعد جور دیگهای ببینم ولی نسبت به خیلی چیزها باید منفعل باشم و بمونم.
احتمالاً باید از چند لحظه دیگه گردنم رو صافتر بگیرم، یکذره آهنگی چیزی گوش کنم و بچسبم به زندگیای که سر و ته و چپ و راستش گم شده و شاید رم راست میگفت، نباید قرصام رو قطع میکردم، شاید من واقعاً بدجوری از ناحیه مغز خراب و فاسدم و شاید باید حقیقت رو راحتتر بپذیرم.
پ.ن: هامون بهم گفت تصمیمشو گرفته برا دکتری بره سوییس، ETH University، گفت میخواد Excellent fund شه و واقعاً براش خوشحالم، هیچ وقت انقدر مصمم ندیده بودمش، خیلی خوشحال کننده بود این تصمیمش، جوری که منم کمی انرژی گرفتم.
به هر حال
درباره این سایت